گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد دوم
51) (120) از سخنان على (ع ) هنگامى كه ياران معاويه بر شريعه فرات دست يافتند و ياران آن حضرت را از آب بازداشتند.


[ در اين خطبه كه با عبارت قد استطعمو كم القتال فاقروا على مذلة ( از شما تقاضاى كارزار كردند، اينك يا بر خوارى و زبونى اقرار كنيد...) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و مجازات آن و بيان اهميت خوددارى از زبونى و تن در ندادن به مذلت و خوارى ، به ارائه شواهدى از اشعار شعراى عرب پرداخته است كه چون ترجمه همه آنها ضرورتى ندارد و در واقع از بخش ادبى شرح نهج البلاغه است و از بخش تاريخى آن نيست به ترجمه برخى از ابيات كه به نظر اين بنده براى بيان مقصود رساتر است قناعت مى شود. ] نظير آنچه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است : زندگى شما، در حالى كه شكست خورده باشيد مرگ است اين شعر ابو نصر بن نباته (121) است كه گفته :
و حسين (ع ) همان كسى كه مرگ در عزت را زندگى مى ديد و زندگى در خوارى و زبونى را مرگ و كشته شدن مى پنداشت .
و تهامى (122) چنين گفته است :
هر كس نتواند با دانش و قلم خود به علو و برترى رسد، آن را با شمشير خود جستجو كند، مرگ جوانمرد در عزت همچون زندگى اوست و زندگى او در زبونى همچون مرگ اوست .
اشعارى كه در اين مورد و تسليم نشدن به خوارى و زبونى و تحريض و ترغيب در جنگ كردن آمده بسيار است و ما اينجا نمونه هايى از آن را مى آوريم . از جمله اين ابيات عمر و بن براقة (123) همدانى است كه مى گويد:
چگونه ممكن است آن كس كه تمام ثروتش فقط شمشيرى سپيد همرنگ نمك و برنده است شب را بخوابد! سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد تا هنگامى كه شمشير داراى دستگيره و برپاست نمى توانيد او را با زور و زبونى فرو گيريد.
[ پس از آنكه نمونه هاى ديگرى هم آورده است به شرح حال تنى چند از بزرگانى كه تن به زبونى نداده اند و اخبار ايشان پرداخته است
كسانى كه ستم را نپذيرفته اند و اخبار ايشان
سرور و سالار افراد كه به مردم حميت و مرگ زير سايه هاى شمشير را آموخت و آن را بر پستى و زبونى برگزيد، ابوعبدالله حسين بن على بن ابى طالب عليهما السلام است كه بر او و يارانش امان عرضه شد ولى به خوارى تن در نداد و بيم آن داشت كه ابن زياد بر فرض كه او را نكشد به گونه اى او را خوار و زبون سازد و لذا مرگ را بر آن برگزيد.
از نقيب ابوزيد يحيى بن زيد علوى بصرى (124) شنيدم مى گفت : گويى اين ابيات ابوتمام (125) كه درباره محمد بن حميد طائى سروده ، گفته نشده است مگر براى امام حسين عليه السلام [ كه گفته است ]:
و نفسى كه خوارى و زبونى را چنان ننگ مى داند كه هنگام جنگ و بيم ، زبونى يا كمتر از آن را كفر مى پندارد. او در آبشخور مرگ ، پاى خويش را استوار بداشت و به آن گفت : از زير قدم تو حشر و برانگيخته شدن است ... هنگامى كه ياران مصعب بن زبير از گرد او گريختند و او فقط با تنى چند از ايشان پايدارى كرد، نخست نيام شمشير خود را شكست و سپس اين بيت را خواند: آن پيشگامان بنى هاشم در كربلا پايدارى كردند و براى همه آزادگان سنت پايدارى را سرمشق نهادند (126)
و در اين حال ياران او دانستند كه تن به مرگ داده است .
و از سخنان امام حسين (ع ) در روز عاشورا كه از او نقل شده و آن را امام زين العابدين (ع ) از پدر خويش آورده است ، اين گفتار اوست :
همانا پسر خوانده اى كه پسر پسر خوانده است [ روسپى زاده پسر روسپى زاده ] ما را ميان دو چيز مختار كرده است : كشيدن شمشير و پذيرش ‍ زبونى ، و زبونى از ما سخت دور است . خداوند و رسولش و مومنان و دامنها و آغوشهاى پاك و پارسا و سرشتها و جانهاى غيرتمند آن را براى ما نمى پذيرند.
و اين گفتار امام حسين شبيه اين سخن پدر گرامى اوست كه در گذشته نقل كرديم و مى گويد:
همانا مردى كه دشمن را چنان بر خويشتن چيره گرداند كه گوشتش را بخورد و پوستش را بدرد و استخوانش را بشكند، براستى بسيار ناتوان و دلش ضعيف و درمانده است ؛ اينك تو اگر مى خواهى چنان باش ، اما من بدون آنكه تسليم شوم و چنان فرصتى دهم با شمشيرهاى مشرفى چنان ضربه مى زنم كه استخوانهاى فرق سر را از جاى بپراند و بازوها و قدمها را قطع كند
[ سپس ابيات ديگرى از شاعران را گواه آورده است ، از جمله ابياتى از عباس بن مرداس سلمى (127) كه مضمون برخى از آنها چنين است ]:
اين سخن مردى است كه پند و اندرزى به تو هديه مى دهد كه چون گروهى خواستند آبرويت را بر باد دهند و ببخشند در آن مورد سخت بخيل باش ، و آنچه براى تو مى آورند هرگز مخور و مزه مكن كه آنان با همه خويشاوندى و نزديكى براى تو زهر مى آورند.
و همو مى گويد:
جنگ و ستيز كن كه بر فرض دوست تو از يارى دست بردارد، در شمشير دوستى نهفته است كه از يارى كوتاهى نمى كند.
مالك بن حريم همدانى چنين سروده است :
من چنانم كه چون قومى با من جنگ كنند با ايشان جنگ مى كنم و اى قبيله همدان آيا در اين مورد ستمگرم ، هرگاه قلبى زيرك و شمشيرى بران و
نفسى غيرتمند داشته باشى ستمها از تو اجتناب مى كند. (128)
ديگرى گفته است :
من خريدار زندگى در قبال دشمنى نيستم و از بيم مرگ بر نرده بام بالا نمى روم و چون ببينم و داد و دوستى براى من سود بخش نيست به كار ديگرى كه به دورانديشى نزديكتر است [ جنگ ] روى مى آورم . (129)
و از اشخاصى كه از پذيرفتن خوارى سر بر تافته اند، يزيد بن مهلب (130) است . يزيد بن عبدالملك (131) پيش از آنكه به خلافت رسد به جهاتى كه اينجا جاى آوردن آن نيست با او دشمنى مى ورزيد، و چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، يزيد بن مهلب او را از خلافت خلع كرد و دست از اطاعت او كشيد. يزيد بن مهلب دانست كه اگر يزيد بن عبدالملك بر او دست يابد او را خواهد كشت و چندان خوارى بر سرش ‍ خواهد آورد كه كشتن در قبال آن چيزى به شمار نمى آيد.
يزيد بن مهلب به بصره رفت و شهر را با زور تصرف كرد و عدى بن ارطاة كارگزار و والى يزيد بن عبدالملك در آن شهر را گرفت و زندانى كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران كه هشتاد هزار تن از مردم شام و جزيره بودند براى جنگ با او گسيل داشت و برادر خود مسلمة بن عبدالملك را كه از همه مردم به فرماندهى لشكرها و تدبير امور جنگ داناتر و ورزيده ترين مردم در آن مورد بود به فرماندهى آن لشكر گماشت . برادرزاده خود عباس ‍ بن وليد بن عبدالملك را هم با او فرستاد. يزيد بن مهلب از بصره بيرون آمد و خود را به واسط رساند و چند روزى آنجا بود و سپس در عقر (132) فرود آمد، شمار سپاهيانش به يكصد و بيست هزار مى رسيد. مسلمة بن عبدالملك با لشكرهاى شام فرا رسيد و چون دو گروه روياروى شدند و آتش جنگ برافروخته شد مسلمه به يكى از فرماندهان دستور داد پلهايى را كه يزيد بن مهلب بر رودخانه بسته بود آتش زند و او آنها را آتش زد . عراقيان همين كه ديدند دود برخاسته منهزم شدند. به يزيد بن مهلب گفته شد: مردم گريختند. گفت : از چه چيزى گريختند؟ مگر اين جنگى بود كه مردم از آن بگريزند! گفتند: مسلمه پلها را آتش زده و مردم پايدارى نكرده اند. گفت : خداوند رويشان را زشت كناد، همچون پشه هايى بودند كه به آنها دود دادند، پريدند و رفتند! يزيد بن مهلب همراه ياران خود ايستاد و گفت : گريختگان را برگردانيد. خواستند چنين كنند نتوانستند، كه آنان گروه گروه همچون كوه از جلو او مى گريختند. گفت : رهايشان كنيد كه خدا رويشان را زشت كناد، چون گله گوسپندند كه گرگ بر اطراف آن حمله آورده است . يزيد بن مهلب هم خود درباره فرار مى انديشيد ولى قبلا در واسط يزيد بن حكم بن ابى العاص ثقفى نزد او آمده بود و براى او اين بيت را خوانده بود كه :
يا همچون پادشاه زندگى كن يا بزرگوارانه بمير در حالى كه شمشيرت در دست تو كشيده باشد معذور خواهى بود.
يزيد بن مهلب گفت : مقصودت را نفهميدم . يزيد بن حكم گفت : همانا پادشاهى مروانيان رو به زوال است و اگر آنرا نمى دانى بدان و بفهم . يزيد بن مهلب گفت : آرى شايد چنين باشد.
و چون يزيد بن مهلب گريز سپاهيان خود را ديد از اسب پياده شد و نيام شمشير خود را شكست و جوياى مرگ شد. در اين هنگام كسى پيش او آمد و گفت : برادرت حبيب كشته شده است . و اين خبر موجب آمد تا خود را بيشتر آماده كشته شدن كند. و گفت : پس از حبيب خيرى در زندگى نيست . به خدا سوگند كه من زندگى پس از شكست و گريز را خوش نمى داشتم و اكنون بر نفرت من از زندگى افزوده شد، پيش برويد. يارانش دانستند كه او خواستار مرگ شده است . كسانى كه جنگ را خوش نمى داشتند از او فاصله گرفتند و جدا شدند و همراه او گروهى ترسان باقى ماند و او آهنگ پيشروى كرد. به هر گروه از سواران كه مى رسيد آنان را درهم مى شكافت و او فقط آهنگ رسيدن به مسلمة بن عبدالملك را داشت و كسى غير از او را نمى خواست . همين كه يزيد بن مهلب نزديك مسلمه رسيد، مسلمه اسب خود را خواست تا سوار شود و لشكريان شام ميان آن دو حائل شدند و به يزيد بن مهلب حمله كردند. او با شمشير برهنه و كشيده چندان با آنان رزميد كه كشته شد و سرش را نزد مسلمه بردند. برادر يزيد بن مهلب ، يعنى محمد محمد بن مهلب هم همراه او كشته شد. برادر ديگرشان مفضل در سوى ديگرى با شاميان جنگ مى كرد و از كشته شدن دو برادرش يزيد و محمد آگاه نبود. برادر ديگرش عبدالملك بن مهلب خود را به او رساند و گفت : چه مى كنى كه محمد و يزيد و پيش از آن دو حبيب كشته شده اند و مردم گريخته اند. و روايت شده است كه عبدالملك اين خبر را به او نداد و ترسيد در آن صورت او هم تن به كشته شدن دهد و كشته شود، به اين جهت به او گفت : امير به واسط، عقب نشينى كرده است تو هم از پى او برو. و بدينسان مفضل عقب نشينى كرد و چون از كشته شدن برادرانش آگاه شد سوگند خورد كه با برادر خود عبدالملك هرگز سخن نگويد. يك چشم مفضل قبلا در جنگ با خوارج كور شده بود او مى گفت : عبدالملك مرا رسوا كرد خدا رسوايش كناد. آنگاه كه مردم مرا ببينند براى من عذرى نخواهد بود و آنان خواهند گفت : پيرمردى يك چشم از جنگ گريخته است . اى كاش به من راست گفته بود و كشته مى شدم ! و سپس چنين سرود: پس از كشته شدن يزيد خير و بهره يى در رويارويى با مردم و نيزه زدن به فرماندهان نيست .
و چون بازماندگان خاندان مهلب پس از شكست در بصره جمع شدند نخست عدى بن ارطاة ، امير بصره را از زندان بيرون كشيدند و كشتند و سپس زنان و فرزندان خويش را در كشتى هاى درياپيما سوار كردند و به دريا زدند. مسلمة بن عبدالملك يكى از فرماندهان خود را به تعقيب آنان گسيل داشت و او در قندابيل به آنان رسيد و جنگ كرد و آنان هم جنگ و پايدارى كردند. فرزندان مهلب با شمشيرهاى خود هجوم آوردند و همگان كشته شدند و آنان عبارت بودند از: مفضل ، زياد، مروان و عبدالملك ، پسران مهلب و معاويه پسر يزيد بن مهلب و منهال پسر اوعيينة بن مهلب و عمرو و مغيرة پسران قبيصة بن مهلب . سرهاى ايشان را در حالى كه به گوش هر يك از آنان رقعه يى آويخته و نام هر يك بر آن ثبت شده بود نزد مسلمة بن عبدالملك فرستادند. كسان ديگرى كه در آن پيكار حضور داشتند تن به اسيرى دادند و آنان را پيش يزيد بن عبدالملك به شام فرستادند و يازده مرد بودند و چون آنان را نزد يزيد آوردند، كثير بن ابى جمعة (133) برخاست و [ خطاب به يزيد بن عبدالملك ] چنين سرود: بردبارى كه چون پيروز شود، چه سخت ترين عقوبت را انجام دهد و چه عفو كند بر او سرزنشى نمى شود. اى اميرالمومنين ! به عفو در راه خدا حساب كردن بينديش كه هر كار پسنديده يى انجام دهى براى تو نوشته مى شود. آنان بد كردند و شايسته است اينك كه قدرت دارى ببخشى و بهترين بردبارى در راه خدا بردبارى كسى است كه او را به خشم آورده اند.
يزيد [ به كثير ] گفت : اى اباصخر! پيوند خويشاوندى ترا به مهربانى وا مى دارد. آرى اگر آنان در پادشاهى خدشه وارد نمى كردند به يقين آنان را مى بخشيدم ، و سپس فرمان به كشتن آنان داد و همگان را كشتند و فقط پسرك نوجوانى از ايشان باقى ماند كه او هم گفت : مرا بكشيد كه من نابالغ نيستم . يزيد بن عبدالملك گفت : بنگريد كه آيا او بالغ است ؟ آن نوجوان گفت : من به خويشتن داناترم ، كه محتلم و با زنان همبستر شده ام . مرا بكشيد كه پس از مرگ افراد خاندانم در زندگى خيرى نيست ! يزيد بن عبدالملك فرمان به كشتن او داد و او را كشتند.
ابوعبيدة معمر بن مثنى (134) مى گويد: نام آن اسيران كه يازده مرد مهلبى بودند و اعدام شدند به اين شرح است : معارك ، عبدالله ، مغيرة ، مفضل و منجاب پسران يزيد بن مهلب ؛ دريد، حجاج ، غسان ، شبيب و فضل پسران فضل بن مهلب و فضل پسر قبيصة بن مهلب . گويد: پس از اين جنگ و واقعه دوم ، از خاندان مهلب كسى جز ابوعيينة ، پسر مهلب و عمر پسر يزيد بن مهلب و عثمان پسر مفضل بن مهلب باقى نماند و آنان به رتبيل (135) پيوستند و بعد به آنان امان داده شد.
[ ابن ابى الحديد سپس چهارده بيت از سه قصيده شريف رضى را كه در همين موضوع پايدارى و سرپيچى از زبونى و خوارى است شاهد آورده است كه مضمون برخى از آنها چنين است ]:
اگر چيرگى و هجوم سرنوشتها در برابرم نبود براى دسترسى به بزرگى از هر درى هجوم مى بردم ... بر اندوهها كسى چيره نمى شود جز جوانمردى كه بر ترس سوار شود و شمشير بران همراهش باشد. روزگار هرگز با تنگدستى ، آزاده را زبون نمى سازد، او هر گونه باشد شريف است ... من در راههاى بزرگى گمراه نمى شوم كه شعاع و پرتو شعله عزت برافراشته است . ما به دنيا [ جهاندارى ] سزاوارتريم ولى دنيا چهار پاى كندرو را بر اسب تندرو بر مى گزيند.
[ و از حارثة بن بدر غدانى سه بيت شاهد آورده است كه ضمن آن مى گويد ]:
شگفتا كه مرا خوار مى دارند و از خود دور مى كنند و مى خواهند خيرخواه ايشان باشم . آن چه كسى است كه با زور و اجبار نصيحت خود را عرضه دارد! مى بينم دستهاى آنان كه بر شما شمشير مى كشند آكنده از عطاى شما و دست من خالى از آن است . هرگاه چيزهايى را كه بر عهده من است از من بخواهيد و آنچه را كه براى من است باز داريد، نمى توانم در اين باره با شما شكيبايى كنم . و يكى از خوارج گفته است :
نوعروس من [ همسرم ] در مورد جنگ مرا سرزنش مى كند و نمى داند كه من ضد هر چيزى هستم كه او فرمان مى دهد. خداى آن قوم را از ميان ببرد كه با داشتن شمشيرها فرو مى نشيند و تازيانه به دست نمى گيرند...
يزيد بن مهلب در جنگ گرگان به برادر خود ابوعيينه گفت : بهترين منظره يى كه در اين جنگ ديده اى چيست ؟ گفت : شمشير و كلاهخود سيف بن ابى سبرة . عبدالله بن ابى سبرة بر غلامى ترك ، كه مردم به سبب شجاعت و قدرت او برايش راه گشوده بودند، حمله كرد. آن دو به يكديگر ضربتى زدند كه ابن ابى سبره پس از آنكه غلام ، ضربتى بر سر او نواخت و شمشيرش بر كلاهخود او نشست وى را كشت . ابن ابى سبره به صف خود برگشت در حالى كه شمشيرش آغشته به خون غلام بود و شمشير غلام نيز همچون جزئى از كلاهخود او بر سرش بود و مى درخشيد و مردم مى گفتند: اين ستاره دنباله دار است ؛ و از منظره آن دچار تعجب شدند.
[ در اينجا باز هم ابياتى را از چند شاعر شاهد آورده است و از جمله دو بيت از جانب ابوطالب بن عبدالمطلب است و مضمون آن چنين است ]:
سوگند به خانه خدا، دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون اينكه در راه محمد (ص ) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم . ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد. (136)
چون على و حمزه و عبيده ، كه بر همه شان درود باد، روز جنگ بدر به مبارزه عتبه و شيبه و وليد رفتند، على عليه السلام وليد را كشت و حمزه شيبه را كه در اين مورد در روايات اختلاف است كه آيا شبيه هماورد حمزه بوده است يا عتبه ؟ عبيده زخمى بر سر عتبه زد و عتبه هم ساق پاى عبيده را قطع كرد و اين هنگام حمزه و على (ع ) حمله بردند و يار خود را از عتبه رهانيدند و هر دو بر او شمشير زدند و او را كشتند و عبيده را بردند و او را در سايبان نزد پيامبر (ص ) نهادند. عبيده در حالى كه مغز استخوان ساقش فرو مى ريخت و در حال جان دادن بود گفت : اى رسول خدا! اگر ابوطالب زنده مى بود مى دانست كه من از خود او به اين سخنش سزاوارترم كه : سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون آنكه در راه محمد (ص ) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم . ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد.
پيامبر (ص ) گريست و عرضه داشت : پروردگارا آنچه را به من وعده داده اى برآور. پروردگارا! اگر اين گروه نابود شوند تو در زمين پرستش ‍ نمى شوى .
هنگامى كه لشكر حره به مدينه رسيد و مسلم بن عقبة مرى فرمانده آن لشكر بود، سه روز كشتار در مدينه را حلال كرد و مردم مدينه را از لبه شمشير گذراند همان گونه كه قصابها گوسپندان او را مى كشند و چنان شد كه پاها در خون فرو مى شد. فرزندان مهاجران و انصار و اهل بدر را كشت و از كسانى از صحابه و تابعان كه آنان را زنده باقى گذاشته بود براى يزيد بن معاويه بيعت گرفت به اين شرط كه همچون برده زرخريد براى اميرالمومنين ! يزيد ين معاويه باشند. و روز جنگ حره (137) اين موضوع شرط بيعت بود، جز در مورد على بن حسين بن على عليهم السلام كه مسلم بن عقبه او را گرامى داشت و او را همراه خود بر تخت خويش نشاند. و از او چنين بيعت گرفت ، كه برادر و پسر عموى اميرالمومنين ! يزيد بن معاويه است ؛ و اين غير از بيعتى بود كه ديگران مى كردند و قيد و شرط بردگى نداشت . و اين موضوع به سفارش يزيد بن معاويه در مورد زين العابدين (ع ) بود. على بن عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد پيش داييهاى خود كه از قبيله كنده بودند گريخت و آنان از او در مقابل مسلم بن عقبه حمايت كردند و گفتند: خواهرزاده ما بيعت نمى كند مگر با همان شرط كه پسرعمويش على بن حسين بيعت كرده است . مسلم اين موضوع را نپذيرفت و گفت : كارى كه نسبت به على بن حسين انجام دادم به سفارش ‍ يزيد بود و اگر چنان نمى بود حتما او را مى كشتم كه افراد اين خاندان براى كشته شدن سزاوارترند، وانگهى از او هم همان گونه بيعت مى گرفتم كه از ديگران . در اين باره فرستادگانى ميان ايشان آمد و شد كردند و سرانجام بر اين اتفاق شد كه على بن عبدالله بن عباس بيعت كند و بگويد: من براى اميرالمومنين يزيد بيعت مى كنم و ملتزم اطاعت از اويم و چيز ديگرى نگويد. على بن عبدالله بن عباس اين ابيات را سرود:
پدرم عباس ، سالار فرزندان قصى است و داييهاى من خاندان بنى وليعه هستند كه پادشاهانند. آنان حيثيت مرا روزى كه لشكرهاى مسرف و فرزندان زنان فرومايه آمدند حفظ كردند. او مى خواست در مورد من كارى را كه عزت در آن نبود انجام دهد، دستهايى دلاور و نگهدارنده مانع او از اين كار شدند. در اين ابيات مسرف كنايه از مسلم است ، مادر على بن عبدالله بن عباس ، زرعة دختر مشرح بن معدى كرب بن وليعة بن شرحبيل بن معاوية بن كنده است .
حصين بن حمام اين ابيات را سروده است :
من خريدار زندگى در مقابل هيچ ننگ و زبونى نيستم و از بيم مرگ از نرده بام بالا نمى روم . گاه خود را كنار كشيدم و عقب رفتم كه زندگى خويش ‍ را باقى بدارم ولى براى خود زندگى نيافتم مگر اينكه پيش روم . زخمهاى ما بر پاشنه هاى پا خون نمى ريزد كه بر پشت پايمان خون مى چكد [ هيچگاه پشت به جنگ نمى كنيم ]...
طرماح بن حكيم (138) چنين سروده است :
هيچ ديارى مصون نمانده و مردمش از تجاوز ديگران عزيز نمانده اند مگر به نيزه ها و مردان دلاور .
[ ابن ابى الحديد در همين مورد، ابيات ديگرى هم شاهد آورده است .]
يحيى بن عروة بن زبير به دربار عبدالملك آمد، يك روز بر درگاه او نشسته و منتظر اجازه ماند در اين ميان سخن از عبدالله بن زبير به ميان آمد. پرده دار عبدالملك او را دشنام داد. يحيى بن عروه چنان بر چهره پرده دار زد كه بينى او را خونى كرد و او همچنان كه از بينى اش خون مى ريخت پيش ‍ عبدالملك رفت . پرسيد چه كسى ترا زده است ؟ گفت : يحيى بن عروة . گفت : او را بياور. و در حالى كه عبدالملك تكيه داده بود نشست و همين كه يحيى وارد شد پرسيد چه چيز تو را وادار كرد با پرده دار من چنين كنى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ! عموى من عبدالله بن زبير نسبت به عمه تو [ كه همسر برادر او بوده است ] بهتر از تو نسبت به ما رفتار مى كرد به خدا سوگند: عبدالله بن زبير به همه اطرافيان خود سفارش مى كرد كه دشنام و فحشى نسبت به شما را به گوش او نرسانند و از شما پيش او جز به خير و نيكى ياد نكنند و مكرر و همواره به او مى گفت هر كس خويشاوندان ترا دشنام دهد خويشاوندان خود را دشنام داده است . و من چنانم كه به خدا سوگند شرف من به بسيارى عموها و داييهاى من است . همه اعراب ميان عموها و دايى هاى من پراكنده اند و من چنانم كه آن شاعر گفته است :
دو دستش اين يكى بر آن يكى خورد و ديگرى را بر آن مقدم نيافت .
عبدالملك به پشتى خود تكيه داد [ خشمش فرو نشست ] و پس از آن همواره در مورد گرامى داشتن يحيى توجه بيشترى از او ديده مى شد. مادر يحيى دختر حكم بن ابى العاص و عمه عبدالملك بن مروان است .
سعيد بن عمر حرشى (139) امير خراسان چنين سروده است :
اگر مرا پيشاپيش سواران بينيد كه با نيزه هاى بلند نيزه مى زنم از قبيله عامر نيستم ، و من بر ستمگر ايشان با لبه شمشير تيز و صيقل داده شده ضربه مى زنم . من در جنگها درمانده نيستم و از هماوردى مردان بيم ندارم . پدرم در مورد من از هر نكوهش بر كنار است و دايى من هرگاه نام برده مى شود، بهترين دايى است .
چون خبر كشته شدن مصعب ، برادر عبدالله بن زبير، به او رسيد خطبه خواند و چنين گفت : اما بعد، همانا از عراق براى ما خبرى رسيد كه ما را هم شاد كرد و هم اندوهگين . خبر كشته شدن مصعب به ما رسيده است . آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوزش و رنجى است كه خويشاوند نزديك در فقدان خويشاوند نزديك خود احساس مى كند و بديهى است كه خردمند، ناچار به صبرى پسنديده و سوگى آميخته با بزرگوارى پناه مى برد. اما آن چيزى كه ما را شاد كرد اين است كه مرگش براى او شهادت و براى او و ما خير بود. به خدا سوگند، ما با شكمبارگى و افراط در بهره گيرى از لذات اين جهانى آن چنان كه خاندان ابى العاص مى ميرند نمى ميريم و مرگ ما كشته شدن ناگهانى با نيزه ها و زير سايه هاى شمشيرهاست و اگر مصعب هلاك شد همانا كه در بقيه افراد خاندان زبير هنوز خلقى باقى مانده است . عبدالله بن زبير بار ديگرى هم خطبه خواند و از مصعب ياد كرد و گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه زمين در نورديده مى شد و هنگام جان دادن و مرگ او مرا كنارش مى نهاد.
اى ضباع (140) بگيرش و او را به سوى خود بكش و ترا مژده باد به گوشت مردى كه در آن جنگ يارانش حضور نداشتند...
به مردى كه در كربلا همراه عمر بن سعد بود گفته شد: واى بر تو! آيا فرزندان رسول خدا (ص ) را كشتيد! گفت : ريگ زير دندانت بيايد! تو هم اگر آنچه ما ديديم مى ديدى همان كارى را مى كردى كه ما كرديم . گروهى بر ما قيام كردند و هجوم آوردند كه دستهايشان بر قبضه هاى شمشيرشان بود و همچون شيران شرزه از چپ و راست سواران شجاع را از پا در مى آوردند و خويشتن را به كام مرگ افكنده بودند، نه امان و زينهار مى پذيرفتند و نه به خواسته و مال توجهى داشتند و هيچ چيز نمى توانست ميان ايشان و وارد شدن در آبشخور مرگ يا چيرگى بر ملك مانع و حايل شود و اگر اندكى از آنان دست مى داشتيم تمام جان لشكر را مى گرفتند. اى بى مادر! ما چه كار مى توانستيم انجام دهيم !
سخاوت از باب شجاعت و شجاعت از باب سخاوت است ، كه شجاعت عبارت از انفاق عمر و بذل جان است و از اين جهت عين سخاوت است و سخاوت هم عبارت از بذل و بخشش مال است كه آن را معادل جان دانسته اند و از اين جهت همچون شجاعت است .
ابوتمام در مورد برترى شجاعت بر سخاوت چنين سروده است :
چه تفاوت فاحشى است ميان قومى كه انفاق ايشان بخشيدن مال است و قومى كه جانهاى خود را مى بخشند.
به شيخ ما، ابوعبدالله بصرى كه خدايش رحمت كناد، گفته شد آيا در نصوص چيزى پيدا مى كنى كه از لحاظ كثرت ثواب و اجر نه از لحاظ كثرت مناقب او، زيرا از لحاظ مناقب موضوعى مسلم است دلالت بر تفضيل على عليه السلام داشته باشد؟ و حديث مرغ بريان (141) را نقل كرد و گفت : محبت از سوى خداوند به معنى ثواب دادن است . به او گفتند: شيخ ابوعلى كه خدايش رحمت كناد پيش از تو اين حديث را گفته است ، آيا چيز ديگرى غير از اين مى دانى ؟ گفت : آرى اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: همانا خداوند آنانى را كه در راه او صف بسته و همچون بنيان استوار جنگ مى كنند دوست مى دارد (142) و هرگاه اصل محبت خداوند براى كسى باشد كه همچون ديوار آهنين پايدارى كند، هر كس ‍ پايدارى اش بيشتر باشد، محبت خدا بر او بيشتر است و اين معلوم است كه على (ع ) هرگز در جنگى نگريخته است و كسان ديگر بيش از يك بار گريخته اند.
ابوتمام چنين سروده است :
شمشير راست گفتارتر از كتابهاست . مرز جديت و شوخى در لبه آن نهفته است ، شمشيرهاى پهن رخشان ، نه كتابهاى سياه كه در متون آن زدودن شك و ترديد است . علم [ نجوم ] در پيكانهاى نيزه هاى رخشان و ميان دو لشكر است نه در ستارگان هفتگانه . (143)
ابوالطيب متبنى (144) مى گويد:
تا آنكه بازگشتم و قلمهاى من به من گوينده بودند كه مجد از شمشير است و براى قلم نيست ...
[ ابن ابى الحديد سپس ابياتى از شاعران ديگرى چون : عطاف بن محمد الوسى ، عروة بن ورد و نهار بن توسعه آورده كه در همين مورد است و همان گونه كه در مقدمه گفته شد همه اشعار متن ترجمه نمى شود ].
هدبة يشكرى (145) كه پسرعموى شوذب خارجى يشكرى است مردى شجاع و در جنگ پيشتاز بود. نام پسر عمويش بسطام و ملقب به شوذب بود و در دوره حكومت عمر بن عبدالعزيز و يزيد بن عبدالملك خروج كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران به جنگ او فرستاد. خوارج فرار كردند ولى هدبة پايدارى و از گريز خوددارى كرد و چندان جنگ كرد تا كشته شد. ايوب بن خوله او را مرثيه گفته و چنين سروده است :
اى هدبه كه شايسته براى جنگ و شايسته هر بخششى بودى و اى هدبه كه آماده براى دشمن كينه توز بودى و با او جنگ مى كردى ؛ اى هدبه چه بسيار گرفتاران و اسيرانى را كه لشكرهايشان آنان را تسليم نيزه ها كرده بودند، يارى و پاسخ دادى ...
سفارشها و نامه هاى ابراهيم امام (146) براى ابومسلم به خراسان مى رسيد و در آن چنين نوشته بود كه اگر بتوانى در خراسان يك تن را كه به عربى سخن بگويد باقى نگذارى چنين كن و هر پسر بچه را كه طول قامت او به پنج وجب برسد او را متهم كن و بكش ! و بر تو باد به كشتن مردم مضر كه آنان دشمنانى هستند كه خانه شان نزديك است ، ريشه آنان را بزن و از ايشان هيچ كس را روى زمين باقى مگذار.
متنبى گويد:
شرف و عزت بلند مرتبه از صدمه مصون نمى ماند تا آنكه بر اطراف آن خون ريخته شود...
ديگر از كسانى كه از پذيرش زبونى سرباز زده اند قتيبة بن مسلم باهلى امير خراسان و ماوراء النهر است كه هيچكس كارى همچون كار او در فتح سرزمينهاى تركان نكرده است . وليد بن عبدالملك تصميم گرفت برادر خود سليمان بن عبدالملك را از ولى عهدى خلع كند و خلافت را پس از خود براى پسرش عبدالعزيز بن وليد قرار دهد. قتيبة بن مسلم باهلى و گروهى از اميران با او موافقت كردند قتيبة در اين مورد و عزل سليمان از ولى عهدى بيش از همه اصرار مى كرد. چون وليد پيش از آنكه اين كار را انجام دهد درگذشت و پس از او سليمان به خلافت رسيد، قتيبه دانست كه بزودى سليمان او را از اميرى خراسان بركنار خواهد كرد و يزيد بن مهلب را بر آن كار خواهد گماشت كه ميان آن دو دوستى و مودت بود. قتيبه نامه يى به سليمان نوشت و ضمن شادباش خلافت ، فرمانبردارى و تحمل زحمتهاى بسيار خويش را براى عبدالملك و وليد نوشت و متذكر شد كه اگر سليمان او را عزل نكند براى او نيز همچنان خواهد بود. نامه ديگرى هم به سليمان نوشت و در آن به فتوحات و كارهاى خود و سركوبى تركان و عظمت و هيبت خود و اينكه عرب و عجم و پادشاهان ترك از او بيم دارند اشاره كرد و ضمن آن خاندان مهلب را سرزنش كرد و به خدا سوگند ياد كرد كه اگر يزيد بن مهلب را به امارت خراسان بگمارد او را خلع خواهد كرد و خراسان را براى جنگ با او از سواران و پيادگان انباشته خواهد كرد، و سومين نامه را نوشت كه در آن خلع سليمان از خلافت را اعلان كرده بود. هر سه نامه را همراه يكى از مردم باهله كه به او اعتماد داشت فرستاد و به وى گفت : نامه اول را به سليمان تسليم كن ، اگر چه يزيد بن مهلب نزد او حضور داشته باشد. اگر سليمان پس از اينكه نامه را خواند به او داد كه او هم بخواند نامه دوم را به سليمان بده و اگر آنرا هم خواند و به يزيد داد كه بخواند پس اين نامه سوم را به او بده ، ولى اگر سليمان نامه نخست را خواند و پيش خود نگهداشت و به يزيد نداد دو نامه ديگر را پيش خود نگهدار.
فرستاده نزد سليمان رسيد و چون به حضورش بار يافت يزيد بن مهلب هم آنجا بود. او نامه اول را به سليمان داد. سليمان آنرا خواند و پيش يزيد افكند. فرستاده نامه دوم را داد كه آنرا نيز خواند و همچنان پيش يزيد بن مهلب افكند. فرستاده نامه سوم را داد. سليمان همينكه آن را خواند رنگش ‍ تغيير كرد نامه را تا كرد و در دست خود نگهداشت و فرمان داد فرستاده را منزل دهند و او را گرامى دارند و شبانه او را احضار كرد و به او جايزه داد و فرمان حكومت قتيبه بر خراسان را به او تسليم كرد. اين چاره انديشى و حيله يى بود كه سليمان مى خواست در آن هنگام قتيبه را آرام كند و پس از اطمينان او را عزل كند. سليمان همراه فرستاده قتيبه فرستاده يى هم گسيل داشت كه چون به حلوان رسيدند خبر اينكه قتيبه ، سليمان را از خلافت خلع كرده است به آن دو رسيد و فرستاده سليمان از آنجا نزد او برگشت .
اما همينكه قتيبه كار خود را در مورد خلع سليمان از خلافت آشكار ساخت و حلقه اطاعت او را از گردن خويش برداشت اعراب خراسان با او مخالفت نمودند و با وكيع بن ابى سود تميمى بر امارت خراسان بيعت كردند. سالارهاى قبايل از اين جهت كه قتيبه آنان را خوار مى داشت و سبك مى كرد و همواره مى خواست بر آنان چيره باشد از امارت او خوشدل نبودند. بيعت با وكيع بن ابى سود تميمى نخست پوشيده بود و سپس كار او براى قتيبه آشكار شد. قتيبه كسى را پيش وكيع فرستاد و او را به حضور خويش احضار كرد. چون فرستاده نزد وكيع رسيد ديد بر پاى گل سرخ ماليده و بر گردن خويش چند مهره و حرز آويخته و دو تن پيش اويند و افسون و ورد مى خوانند و باد خوانى مى كنند. وكيع به فرستاده قتيبه گفت : مى بينى پاى من در چه حالى است . او برگشت و به قتيبه خبر داد. قتيبه او را دوباره پيش وكيع فرستاد و گفت : به او بگو بايد او را به اينجا حمل كنند. وكيع گفت : نمى توانم . قتيبه به سالار شرطه خود دستور داد: پيش وكيع برو و او را بياور و اگر خوددارى كرد گردنش را بزن و سرش را نزد من بياور. گروهى سوار هم با او روانه كرد. وكيع گفت : اندكى صبر كن تا لشكرها برسند، و برخاست و مسلح شد و ميان مردم جار زد و آمدند و او بيرون آمد. در اين هنگام به مردى رسيد. از او پرسيد: از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى اسد. پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : ضرغام . پرسيد: پسر كيستى ؟ گفت : ليث . وكيع از نام او و پدر قبيله اش فال خوب زد و رايت خود را به او سپرد و مردم از هر سو پيش او آمدند و او همراه آنان شروع به پيشروى كرد و اين بيت را مى خواند:
دلاورى كه چون كار ناخوشايندى بر او تحميل شود براى آن بندهاى جلو سينه زره و كمربند را استوار مى كند.
در اين هنگام خويشاوندان و افراد مورد اعتماد قتيبه ، گرد او جمع شدند ولى بيشتر اعراب با آنكه در ظاهر زبانهايشان به سود او بود دلهايشان بر ضد او بود. قتيبه فرمان داد مردى جار بزند كه بنى عامر كجايند؟ قتيبه به روزگار حكومت خويش بر ايشان جفا كرده بود. مجفر بن (147) جزء كلابى به قتيبه گفت : آنان را از همانجا كه نهاده اى فرا خوان . قتيبه گفت : شما را به حق خدا و خويشاوندى سوگند مى دهم و اين بدان جهت بود كه خاندانهاى باهله و عامر هر دو از قبيله قيس عيلان هستند مجفر گفت : تو اين خويشاوندى را بريدى . قتيبه گفت : شما را در اين باره حق سرزنش است و پوزش ‍ مى خواهم . مجفر گفت : در آن صورت خداوند از ما نخواهد گذشت . قتيبه اين بيت را خواند:
اى نفس ، بر گرفتاريها و دردها شكيبايى كن . اكنون من براى حوادث زندگى ، كسانى چون خود نمى يابم .
قتيبه ماديان تربيت شده و پرورش يافته خود را خواست كه سوار شد ولى چندان چموشى كرد كه خسته شد و برگشت و بر تخت خويش نشست و گفت رهايش كنيد كه چنين مقدر است
حيان نبطى كه در آن روز فرمانده موالى [ ايرانيان ] بود و شمارشان هفت هزار بود آمد.او بر قتيبه خشمگين و از او دلگير بود. عبدالله بن مسلم ، برادر قتيبه به حيان گفت : حمله كن . گفت : هنوز فرصت مناسب نيست . گفت : كمانت را به من بده . گفت : امروز روز كمان نيست . در اين هنگام حيان به پسرش گفت : همين كه ديدى دستار خويش را برگرداندم و به جانب لشكر وكيع رفتم تو همراه ايرانيان به من ملحق شو، و چون حيان دستار خويش را تغيير داد و به جانب لشكر وكيع رفت همه موالى [ ايرانيان ] به او پيوستند. از اين رو قتيبه برادرش صالح بن مسلم را پيش مردم فرستاد. مردى از بنى ضبه بر او تيرى زد كه به سرش خورد و او را در حالى كه سرش كج شده بود پيش قتيبه بردند. او را در نمازگاه خود خواباند و ساعتى كنار سرش نشست و مردم به يكديگر در آويختند. عبدالرحمان بن مسلم برادر ديگر قتيبه به جنگ رفت . بازاريان و سفلگان او را با تير زدند و كشتند. در اين هنگام به قتيبه پيشنهاد شد كه عقب نشينى كند. گفت : مرگ از گريز آسانتر است . وكيع ، جايگاهى را كه شتران و مركوبهاى قتيبه آنجا نگهدارى مى شد آتش ‍ زد و با همراهان خود حمله آورد و نزديك قتيبه رسيد. مردى از وابستگان قتيبه جنگى سخت كرد. قتيبه به آن مرد گفت : جان خود رابه دربر كه كسى همچون تو حيف است كشته شود. گفت : در آن صورت حق نعمت تو را عوض نداده و بسيار ناپسند رفتار كرده ام كه تو بر من نان خوب و جامه نرم ارزانى مى داشتى .مردم همچنان پيش مى آمدند و به خيمه قتيبه رسيدند. خيرخواهان قتيبه به او پيشنهاد كردند بگريزد. گفت : در آن صورت فرزند مسلم بن عمرو نخواهم بود. قتيبه با شمشير بيرون آمد و با آنان شروع به جنگ كرد و چندان زخم برداشت كه سنگين شد و از اسب در افتاد بر او هجوم آوردند و سرش را بريدند. همراه قتيبه برادرانش عبدالرحمان و عبدالله و صالح و حصين و عبدالكريم و مسلم و تنى چند از خويشاوندانش كشته شدند و شمار آنان يازده مرد بود. در اين هنگام وكيع بن ابى سود به منبر رفت و اين مثل را آورد: هر كس از گور خر كام بگيرد از كام گيرنده كام گرفته است (148) و گفت قتيبه مى خواست مرا بكشد و حال آنكه من كشنده هماوردان هستم . و سپس چنين خواند:
همانا كه مرا آزمودند و باز آزمودند از فاصله يى به اندازه دو تيررس و از صدها تيررس و چون پير شدم و مرا پير كردند لگامم را رها ساختند و به حال خود گذاردند...
من پسر خندفم و قبايل آن اصل و نسب مرا به زنان نيكوكار نسبت مى دهند و عموى من قيس عيلان است .
آن گاه ريش خود را در دست گرفت و گفت : من مى كشم و باز مى كشم و بردار مى كشم و باز بردار مى كشم . اين مرزبان روسپى زاده شما، قيمتهاى ارزاق شما را گران كرده است . به خدا سوگند اگر يك قفيز (149) گندم را به چهار درهم برنگردانند او را بردار خواهيم كشيد. بر پيامبرتان درود بفرستيد.
سپس وكيع از منبر فرود آمد و سر و انگشترى [ مهر و خاتم ] قتيبه را مطالبه كرد. گفتند: افراد قبيله ازد آنها را برداشتند. وكيع با شمشير كشيده بيرون آمد و گفت : سوگند به خداوند كه خدايى جز او نيست بر جاى خواهم ماند تا سر را پيش من بياورند يا سر من هم با سر او برود. حصين بن منذر گفت : اى ابومطرف ! سر را براى تو خواهند آورد و خود پيش مردم ازد رفت . سر را گرفت و براى وكيع آورد و او آنرا براى سليمان بن عبدالملك فرستاد. آن سر را همراه سرهاى برادران و خويشانش پيش سليمان بردند و در آن هنگام هذيل بن زفر بن حارث كلابى هم پيش او بود. سليمان به هذيل گفت : اين كار ترا آزرده خاطر كرد؟ گفت : بر فرض كه مرا آزرده خاطر كرده باشد مردم بسيارى را آزرده خاطر كرده است . سليمان گفت : آرى من به تمام اين كارها راضى نبودم ، و اين سخن را سليمان براى هذيل از اين جهت مى گفت كه خاندانهاى كلاب و باهله هر دو از قبيله قيس عيلان بودند.
گفته اند: هيچكس چون قتيبة بن مسلم حاكم خراسان نبوده است و بر فرض ‍ كه خاندان باهله در پستى و فرومايگى در آخرين حد بودند باز به واسطه وجود قتيبه براى آنان بر همه قبايل عرب افتخار بود.
چون قتيبه كشته شد سالارهاى ايرانى خراسان گفتند: اى گروه اعراب ! قتيبه را كشتيد و به خدا سوگند اگر از ما بود و مى مرد ما جسدش را در تابوتى مى نهاديم و در جنگها با خود مى برديم و از آن براى خويش فتح و پيروزى طلب مى كرديم . سپهبد ديلمان گفت : اى گروه عرب ، قتيبه و يزيد بن مهلب را كشتيد چه كار شگفتى كه كرديد. به او گفتند: كداميك در نظر شما بزرگتر و پر هيبت تر بودند؟ گفت : اگر قتيبه در دورترين نقطه مغرب زمين در بند و زنجير بود و يزيد در سرزمين ما و حاكم بر ما مى بود باز هم قتيبه در سينه هاى ما بزرگتر و پر هيبت تر بود.
عبدالرحمان بن جمانه باهلى در مرثيه قتيبه چنين سروده است :
گويى ابوحفص قتيبه هرگز از لشكرى به لشكر ديگر نرفته و بر منبر فرا نرفته است . گويى هرگز رايات و لشكرها بر گرد او به صورت صفهاى آراسته نبوده و مردم براى او لشكرگاهى نديده اند. پيك مرگ او را فرا خواند و دعوت پروردگارش را پذيرفت و در كمال پارسايى و پاكيزگى به بهشتها رفت . اسلام پس از رحلت محمد (ص ) به سوگى چون سوگ ابوحفص ‍ گرفتار نشده است . اى عبهر بر او گريه كن . (150)
عبهر، نام يكى از كنيزان اوست .
در حديث صحيح آمده است : همانا از گزيدگان مردم مردى است كه در راه خدا لگام اسب خويش را گرفته باشد و هر بانگى كه بشنود به سوى آن به پرواز در آيد.
ابوبكر براى خالد بن وليد نوشت : و بدان كه از جانب خداوند چشمها و جاسوسانى گماشته شده است كه ترا مى پايند و مى بينند و چون با دشمن روياروى شدى بر مرگ كوشا و آزمند باش تا زندگى به تو بخشيده شود و شهيدان را از خونهاى ايشان مشوى [ آنان را غسل مده ] كه خون شهيد روز رستاخيز براى او نور و فروغ است . عمر گفته است : تا هنگامى كه بر كشيد و برجهيد همواره سلامت خواهيد بود يعنى تا هنگامى كه كمان بركشيد و بر اسب برجهيد.
يكى از خوارج چنين سروده است :
هر كس از ناخنهاى مرگها مى ترسد بداند كه ما براى آنها زره هاى استوارى از صبر و پايدارى پوشيده ايم و همانا دشوارى و نامطلوبى مرگ را چون با نام نيك بياميزيم مزه اش گوارا و شيرين است .
منصور بن عمار ضمن بيان قصه هاى خود بر جنگ و جهاد ترغيب مى كرد در اين هنگام در مجلس وعظ او كيسه كوچكى افتاد كه در آن چيزى بود. چون آن را گشودند در آن دو گيسوى بريده زنى بود و نوشته بود: اى پسر عمار چنين ديدم كه بر جهاد ترغيب مى كنى و به خدا سوگند من از خود مال و خواسته يى جز همين دو زلف خود نداشتم ، آنها را پيش تو انداختم و سوگندت مى دهم كه آنها را بتابى و پاى بند اسب يك جهاد كننده در راه خدا قرار دهى . شايد خدايم بدان سبب بر من رحمت آورد. تمام مجلس ‍ وعظ او از بانگ گريه و ناله به لرزه در آمد.
[ ابن ابى الحديد اشعارى از يكى از شاعران عجم و عبدالله بن ثعلبة ازدى شاهد آورده است ]:
به ابوحنبل حارثة بن مر طايى لقب مجير الجراد [ پناه دهنده ملخ ] داده بودند و اين بدان سبب بود كه دسته هاى ملخ كنار او فرود آمدند و او افراد را از صيد آن منع كرد تا از سرزمين و كنار او پريدند و رفتند.
[ باز اشعارى از هلال بن معاويه طائى و يحيى بن منصور حنفى و ديگرى گواه آورده است ].
تركان شهر برذغة از توابع آذربايجان را به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك به شدت محاصره كردند و مردم را به درماندگى كشاندند و نزديك بود آن رابگيرند. سعيد حرشى از سوى هشام عبدالملك با لشكرهاى گرانى به يارى ايشان شتافت ، تركان از نزديك شدن او آگاه و ترسان شدند. سعيد يكى از ياران خود را نهانى نزد مردم برذغه گسيل داشت تا رسيدن او را اطلاع دهد و به آنها دستور داد صبر و پايدارى كنند، زيرا بيم آن داشت به ايشان نرسد. آن مرد حركت كرد و جمعى از تركان او را ديدند و گرفتند و از حال او پرسيدند. چيزى اظهار نداشت . او را شكنجه دادند به آنان خبر داد و راست گفت . آنان به او گفتند: اگر آنچه مى گوييم انجام دهى آزادت خواهيم كرد و گرنه ترا خواهيم كشت . گفت : شما چه مى خواهيد؟ گفتند: تو ياران خود را در برذغه مى شناسى و آنان هم ترا مى شناسند چون زير بارو رسيدى جار بزن و به آنان بگو پشت سر من نيروى امدادى براى شما نيست و كسى هم نيست كه اين گرفتارى شما را برطرف كند و من جاسوس گسيل شده ام . او پذيرفت ولى چون زير بارو رسيد جايى ايستاد كه مردم برذغه سخن او را بشنوند و به آنان گفت آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند آرى تو فلان پسر فلانى . گفت : سعيد حرشى با صد هزار شمشير فلان جا رسيده است و او شما را به شكيبايى و حفظ شهر فرمان مى دهد و همين امروز صبح يا شام پيش شما خواهد بود. مردم برذغه بانگ تكبير سر دادند و تركان آن مرد را كشتند و از آنجا كوچ كردند و رفتند و هنگامى كه سعيد آنجا رسيد دروازه هاى آن را گشوده و مردم را در سلامت ديد.
را جز چنين گفته است :
هر كس آهنگ اهل خويش مى كند بازنگردد به خيال خود از مرگ مى گريزد و حال آنكه در مرگ مى افتد.
روزى معاويه در جنگ صفين بر جاى بلندى بر آمد و اردوگاه على (ع ) را ديد كه او را به وحشت انداخت و گفت : هر كس در جستجوى كار بزرگى باشد بايد به سختى خود رادر مخاطره افكند. [ سپس سى و دو بيت از اشعار ديوان حماسه را شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت آن را در زير ملاحظه مى كنيد ]:
همانا كه اگر بخواهى يك روز بيشتر از اجل خود به دست آورى ، نخواهى توانست .
بنابراين در جولانگاه مرگ شكيبا باش شكيبا كه دست يافتن به جاودانگى در حيطه امكان نيست . بزودى با شمشير، ننگ و عار را از خويشتن مى شويم و قضاى خداوند را هر چه باشد طالبم . از خانه خود چشم مى پوشم و ويران ساختن آن را حافظ آبروى خويش از نكوهشهاى ديگر قرار مى دهم . دو راه بيش نيست يا اسيرى و منت ، يا ريخته شدن خون ؛ و كشته شدن براى آزاده شايسته تر است
عبدالحميد بن يحيى (151) از سوى مروان بن حكم (152) نامه يى براى ابومسلم نوشت كه آن را به سبب بزرگى و كثرت مطالب ، بر شتر نرى بار كردند. و گفته شده است كه آن نامه ، چندان بلند و سنگين نبوده است بلكه آن را به جهت تعظيم بار شتر كرده بودند. عبدالحميد به مروان بن حكم گفت : اگر ابومسلم اين نامه را در خلوت بخواند دلش خالى مى شود و اگر در حضور يارانش ‍ بخواند آنان را سست و زبون خواهد ساخت . و چون آن نامه به دست ابومسلم رسيد بدون اينكه آن را بخواند در آتش انداخت و فقط بر بخش ‍ سپيدى كه از آن باقى مانده بود دو بيت زير را نوشت و براى مروان برگرداند:
شمشير، خطوط بلاغت را نابود كرد و هم اكنون از هر جانب شيران بيشه آهنگ تو دارند، اگر پيش آييد شمشيرهاى برانى بكار مى بريم كه براى آن سرزنش هر سرزنش كننده بى ارزش است .
گفته شده است آغاز آن نامه چنين بود: كه اگر خداوند براى مورچه خير و صلاح مى خواست به او بال نمى داد.
و ابومسلم براى نصر بن سيار (153) نامه يى نوشت و نوشتن آن هنگامى بود كه در رمضان سال يك صد و بيست و نه ، جامه سپاه پوشيد و براى عباسيان دعوت را آشكار ساخت و اين نامه نخستين نامه يى است كه ابومسلم براى نصر بن سيار فرستاده است و چنين بود:
اما بعد، همانا خداوند متعال اقوامى را ياد كرده و فرموده است استوارترين سوگندها را به نام خدا ياد مى كردند كه اگر پيامبر بيم دهنده يى براى آنان بيايد از هر يك از امتهاى ديگر هدايت يافته تر خواهند بود ولى همين كه پيامبر براى آنان آمد، چيزى بر آنان جز مخالفت و نفرت نيفزود. اين بدان سبب بود كه در زمين سركشى كنند و حيله گرى و مكر ورزند و حال آنكه حيله و مكر زشت ، كسى جز صاحبش را درمانده و تباه نمى كند و آيا آنان انتظارى جز آنكه به روش گذشتگان هلاك شوند دارند! و براى روش خداوند هرگز تبديلى و براى روش خداوند هرگز دگرگونى نخواهى يافت (154)
چون اين نامه به دست نصر بن سيار رسيد، كار ابومسلم در نظرش بزرگ آمد و در هراس افتاد (155) و گفت : اين نامه را نظاير ديگرى خواهد بود. نامه يى به مروان نوشت و از او يارى خواست و نامه يى به يزيد بن هبيرة نوشت و از او نيروى امدادى خواست و هر دو از يارى او خوددارى كردند و چنان شد كه حكومت از خاندان عبد شمس بيرون رفت .
[ ابن ابى الحديد نه بيت از اشعار سيد رضى را كه رحمت خداوند متعال بر او باد شاهد آورده است كه ترجمه سه بيت از آن را در زير ملاحظه مى كنيد ]:
بزودى به كارى مى پردازم كه در آن ننگ و عيبى نباشد، گر چه بهره يى جز رنج نبرم ... همانا شمشير تيز، آرزوهايت را بر مى آورد و نيزه استوار هر چه بخواهى مى دهدت ؛ و هيچ چيز باعث نجات از گرفتاريها نمى شود مگر نيزه و شمشيرزدن و تير انداختن . (156)
و از جمله كسانى كه پستى و زبونى را خوش نداشته و مرگ را بر آن برگزيده اند عبدالله بن زبير است . هنگامى كه حجاج بن يوسف در مكه با او جنگ كرد و او را در مسجد الحرام محاصره نمود بيشتر يارانش از گرد او پراكنده شدند و گروه بسيارى از ايشان حتى دو پسرش ، حمزه و خبيب ، از حجاج امان خواستند و به او پيوستند. عبدالله بن زبير نزد مادرش اسماء دختر ابوبكر صديق كه در آن هنگام پيرزنى فرتوت و كور شده بود رفت و گفت : نه تنها مردم كه فرزندان و خاندانم مرا زبون كردند و از يارى من دست برداشتند و با من فقط همان اندازه باقى مانده اند كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند. اين قوم [ اگر تسليم ايشان شوم ] هر چه از امور دنيايى كه بخواهم به من خواهند داد، عقيده تو چيست ؟ گفت : پسركم ! تو خود به خويشتن داناترى . اگر مى دانى كه بر حق هستى و به حق دعوت مى كنى در پى همان باش كه بيشتر يارانت كشته شده اند و گردن خويش را تسليم مكن كه كودكان و غلامان بنى امية با آن بازى كنند. اگر دنيا را اراده داشته اى كه چه بد بنده يى هستى ، خود و كسانى را كه با تو كشته شده اند به هلاكت انداخته اى و اگر بر حق جنگ كرده اى چون اصحابت سستى كنند خود نبايد از خويشتن ضعفى نشان دهى ، كه اين كار كار آزادگان و مردان دين نيست و مگر آنان چه اندازه ترا در دنيا باقى مى دارند. كشته شدن بهتر است .
عبدالله [ به مادر ] نزديك شد و سرش را بوسيد و گفت : [ مادرجان ] به خدا سوگند كه اين عقيده من هم هست ، و به خدا سوگند به دنيا روى نياورده ام و زندگى در جهان را دوست نمى دارم و هيچ چيز جز خشم براى رضاى خداوند مرا به خروج وانداشته است ، كه نمى توانستم ببينم حرامهاى خداوند روا و حلال شمرده مى شود، و من دوست مى داشتم انديشه ترا بدانم و تو بر بصيرت من افزودى و مادرجان خواهى ديد كه من امروز كشته مى شوم . بيتابى تو بر من سخت نباشد و مرا تسليم فرمان خداوند كن كه پسرت به عمد كار زشتى نكرده و كردار ناپسندى انجام نداده و در حكم خداوند گستاخ نشده و بر هيچ مسلمان و مردم اهل ذمه ستمى نكرده است و از هيچيك از كارگزاران من ستمى گزارش نداده اند كه من بر آن راضى باشم و همواره آن را ناپسند دانسته ام و هيچ چيز در نظرم برگزيده تر از رضايت خداوند نبوده است . پروردگارا! من اين سخنان را نمى گويم كه خود را پاك نشان دهم كه تو بر من داناترى ، بلكه اين سخنان را براى تسكين خاطر مادرم مى گويم كه در سوگ من آرام گيرد.
مادرش گفت : من از خداوند اميدوارم كه اگر تو پيش از من درگذرى سوگواريم بر تو پسنديده باشد، اينك برو تا ببينم سرانجامت به كجا مى كشد. عبدالله گفت : اى مادر، خدايت پاداش پسنديده دهاد و براى من در حال زندگى و مرگم از دعا غافل مشوى . گفت : هرگز آن را رها نمى كنم و هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى . سپس اسماء گفت : پروردگارا بر نمازگزاردنها و بر پا ايستادن او در شبهاى دراز و گريه و زارى او در تاريكى و روزه هايش در روزهاى بسيار گرم مكه و مدينه و خوشرفتارى و نيكى او به پدرش و من ، رحمت آور. پرروردگارا من به فرمان تو تسليم هستم و به حكم تو در مورد او خشنودم . خدايا! در مورد او به من پاداش صابران را ارزانى فرماى .
در مورد داستان عبدالله بن زبير با مادرش اسماء روايت ديگرى هم آمده است و آن چنين است كه عبدالله بن زبير در حالى كه زره و كلاهخود پوشيده بود پيش مادرش كه كور بود آمد. ايستاد و سلام داد و سپس به مادر نزديك شد و دستش را در دست گرفت و بوسيد. مادرش گفت : اين وداع و بدرود است ، از من دور مباعليهم السلام گفت : آرى چون امروز را آخرين روز زندگى خويش در دنيا مى بينم براى بدرود آمده ام ، و اى مادر بدان كه چون من كشته شوم ديگر پاره گوشتى هستم كه آنچه بر سرم آورند مرا زيانى نخواهد رساند. اسماء گفت : اى فرزند راست مى گويى . بر بينش خود پايدار باش و خود را تسليم پسر ابى عقيل مكن . نزديك من بيا تا با تو بدرود كنم . عبدالله بن زبير نزديك آمد مادرش او رادر آغوش كشيد و بوسيد. احساس ‍ كرد كه زره پوشيده است . گفت : اين كار، كار كسى نيست كه [ مرگ را] مى خواهند؛ تو چه مى خواهى ؟ گفت : براى دلگرمى تو پوشيده ام . مادر گفت : زره ، مايه دلگرمى من نيست . عبدالله بن زبير از پيش مادر برگشت و اين بيت را مى خواند.
من چون روز مرگ خويش را بشناسم پايدارى و شكيبايى مى كنم و حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند.
در اين حال مردم شام كنار همه درهاى مسجد الحرام پياده و سواره ايستاده بودند. مردم حمص كنار درى بودند كه رو به روى كعبه است . مردم دمشق در بنى شيبة را در اختيار داشتند و مردم اردن در صفا را و مردم فلسطين در بنى جمح و مردم قنسرين در بنى سهم را در اختيار داشتند. در اين هنگام ابن زبير بيرون آمد گاهى به اين سو و گاهى به آن سو حمله مى كرد؛ گويى شيرى بود كه مردان مقابلش نمى رفتند. همسر عبدالله بن زبير به او پيام داد آيا بيرون بيايم و همراه تو جنگ كنم ؟ گفت : نه و اين بيت را خواند:
كشته شدن و جنگ كردن بر ما مقرر شده است و براى زنان دامن كشيدن رقم زده شده است .
چون شب فرا رسيد برپا خاست و تا نزديك سحر نماز گزارد؛ سپس در حالى كه به حمايل شمشير خويش تكيه داده بود اندكى خوابيد و برخاست وضو گرفت و نماز گزارد و سوره قلم را خواند و پس از گزاردن نماز، گفت : هر كس از من بپرسد [ مى گويم كه ] من در گروه اول خواهم بود و سپس اين بيت را خواند:
من خريدار زندگى در قبال ننگ و عار نيستم و از بيم مرگ بر نرده بام فرا نمى روم (157)
و حمله كرد و خود را به حجون رساند آجرى سوى او پرتاب كردند كه به چهره اش خورد و خون جارى شد. همين كه گرمى خون را كه بر چهره اش ‍ روان بود احساس كرد اين بيت را خواند:
ما چنان نيستيم كه زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون بريزد بلكه روى پاهاى ما خون مى ريزد. (158)
سپس بر مردم شام حمله برد و خود را ميان ايشان انداخت و آنان با شمشيرها چندا بر او نواختند تا فرو افتاد. حجاج بن يوسف همراه طلاق بن عمرو آمد و كنار عبدالله بن زبير كه مرده بود ايستاد و گفت : زنان ، مردتر از اين نزاييده اند! و سرش را نخست به مدينه فرستادند كه آنجا بر نيزه نصب شد و سپس نزد عبدالملك بن مروان برده شد (159)
ابو الطيب متنبى چنين سروده است :
من به تنهايى با سپاهى در مى افتم كه روزگار يكى از سواران آن است و تنها گفته من چنين نيست ، كه صبر و شكيبايى همراه من است ! و شجاعتر از من همه روز سلامت من است و پايدارى نمى كند مگر اينكه كارى در سر دارد... ديگر از كسانى كه در نپذيرفت خوارى و خوش نداشتن زبونى روش همين افراد را كه گفتيم داشته و كشته شدن با كرامت را بر آن برگزيده است ، ابوالحسين زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع ) است . مادرش كنيزى بود. سبب خروج او و بيرون رفتن از اطاعت بنى مروان چنين بود كه او با عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام در مورد موقوفات على (ع ) ستيز و مخاصمه داشت . او از سوى فرزندان امام حسين و عبدالله از سوى فرزندان امام حسن مدعى بودند. روزى نزد خالد بن عبدالملك بن حكم ، امير مدينه ، با يكديگر نزاع كردند و هر يك نسبت به ديگرى درشتى كرد. خالد بن عبدالملك كه از اين موضوع شاد شد و دشنام داد آن دو به يكديگر را خوش مى داشت پس از اينكه آن دو سكوت كردند و آرام گرفتند گفت : بامداد فردا پيش من آييد و من اگر فردا موفق نشوم كار شما را فيصله دهم پسر عبدالملك نيستم . مدينه آن شب را چون ديگ در جوش و خروش بود يكى مى گفت : زيد چنين گفت و ديگرى مى گفت : عبدالله چنين گفت .
فرداى آن روز خالد در مسجد نشست و مردم جمع شدند گروهى اندوهگين و برخى هم خوشحال بودند خالد آن دو را فرا خواند و دوست مى داشت كه آن دو يكديگر را دشنام دهند. همين كه عبدالله بن حسن خواست سخن بگويد، زيد فرمود: اى ابومحمد شتاب مكن كه زيد [ من ] سوگند خورده است كه اگر از اين پس هرگز از تو پيش خالد مخاصمه كند همه بردگان و كنيزانش را آزاد كند. زيد سپس روى به خالد كرد و گفت : ذريه رسول خدا (ص ) را براى كارى جمع كرده اى كه عمر و ابوبكر آنان را براى آن جمع نمى كردند. خالد گفت : آيا كسى نيست كه با اين مرد نادان سخن بگويد!
مردى از خاندان عمر و بن حزم از انصار برخاست و به زيد گفت : اى پسر ابو تراب ! واى پسر حسين نادان ! مگر بر خودت حقى از والى نمى بينى و نمى خواهى از او اطاعت كنى ؟ زيد گفت : اى مرد قحطانى سكوت كن كه ما به امثال تو پاسخ نمى گوييم . مرد انصارى گفت : چرا بايد از من رويگردان باشى كه به خدا سوگند من از تو و پدر و مادر من از پدر و مادر تو بهترند! زيد خنديد و گفت : اى گروه قريش ، راست است كه دين از ميان شما رخت بر بسته است مگر نسب و حسب هم از ميان رفته است ! در اين هنگام واقد بن عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى مرد قحطانى دروغ مى گويى به خدا سوگند او خودش و پدر و مادرش و خاندانش همه از تو بهترند و سخنان بسيارى با او گفت و مشتى شن برداشت و بر زمين كوبيد و گفت : به خدا سوگند، ما را بر اين گونه كارها صبر و طاقت نيست و برخاست .
زيد هم از جاى برخاست و هماندم به شام و نزد هشام بن عبدالملك رفت . هشام به او اجازه ورود نمى داد و زيد براى او نامه مى نوشت و قصه را به او گزارش مى داد و هشام ذيل نامه مى نوشت به سرزمين خود برگرد، و زيد مى گفت : به خدا سوگند هرگز نزد پسر حارث بر نمى گردم . هشام پس از مدت درازى خوددارى به زيد اجازه ورود داد. هشام در خانه مرتفعى بود. زيد از پله ها بالا مى رفت . هشام به يكى از خدمتكاران خود سپرده بود بدون اينكه زيد او را ببيند از پى او باشد و به آنچه با خود مى گويد گوش دهد. زيد كه سنگين وزن بود شروع به بالا رفتن از پلكان كرد. ميان راه روى پله يى ايستاد در همان حال خدمتكار شنيد كه مى گويد: زندگى را دوست نمى دارد مگر هر كس كه زبون باشد. و اين موضوع را به هشام گفت . همين كه زيد برابر هشام نشست و با او به گفتگو پرداخت در موردى براى او سوگند خورد. هشام گفت : من تو را تصديق نمى كنم . زيد گفت : خداوند هيچ كس را كه بخواهد كار خداوند به ميل او باشد رفعت نمى دهد و هيچ كس را كه تسليم امر و خواسته خداوند باشد پست و زبون نمى نمايد. هشام به او گفت : به من خبر رسيده است كه تو سخن از خلافت به ميان مى آورى و آرزوى آن را دارى ؛ بدان كه تو شايسته آن مقام نيستى زيرا كنيززاده اى . زيد گفت : براى اين سخن تو پاسخى است . هشام گفت : سخن بگو. زيد گفت : هيچ كس در پيشگاه خداوند شايسته تر و بلند درجه تر از پيامبرى كه او را به پيامبرى برانگيخته و او اسماعيل پسر ابراهيم عليهما السلام است نيست . او نيز كنيززاده بوده است و خداوند به پيامبرى خود برگزيده و بهترين انسان [ محمد صلوات الله عليه ] را از نسل او بيرون آورده است . هشام گفت : آن برادر گاوت [ بقره ] چه مى گند! زيد چنان خشمگين شد كه مى خواست از پوست خود برون آيد و سپس گفت : پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش ‍ باد او را شكافنده علم [ باقر ] نام نهاده و تو او را ماده گاو [ بقره ] مى نامى ! اختلاف شما با يكديگر بسيار است ، و تو همين گونه كه در دنيا مخالف پيامبرى در آخرت هم مخالف او خواهى بود. او به بهشت مى رود و تو در آتش خواهى رفت .
هشام فرياد بر آورد كه دست اين سفله نادان را بگيرد و بيرونش كنيد. غلامان دست زيد را گرفتند و از جاى بلندش كردند. هشام گفت : اين خيانتكار فرومايه را پيش حاكمش ببريد. زيد گفت : به خدا سوگند اگر مرا پيش او بفرستى ديگر من و تو زنده با يكديگر ديدار نخواهيم كرد و هر كدام كه اجلش نزديكتر باشد البته خواهد مرد. زيد را از دمشق بيرون كردند و به مدينه گسيل داشتند و همراه او تنى چند بودند و او را همراهى مى كردند تا از مرزهاى شام بيرونش كردند. چون ماءموران از او جدا شدند او به عراق رفت و وارد كوفه شد و مردم را به بيعت با خويش فرا خواند و بيشتر مردم كوفه با او بيعت كردند. حاكم كوفه و عراق در آن هنگام يوسف بن عمر ثقفى بود، و ميان آن دو جنگى اتفاق افتاد كه در كتابهاى تاريخ مذكور است ؛ و مردم كوفه از يارى زيد دست برداشتند و از پيروانش گروهى اندك با او باقى ماندند. زيد خود را در ابتلايى نيكو و پيكارى سترگ وارد ساخت و ناگاه تيرى ناشناخته به جانب چپ پيشانيش خورد و در مغزش جاى گرفت و همين كه تير را از پيشانيش بيرون كشيدند درگذشت سلام خدا بر او باد.
هنگامى كه زيد مى خواست خروج كند محمد بن عمر بن على بن ابى طالب (ع ) او را سرزنش كرد و از كشته شدن بر حذر داشت و به او گفت : مردم عراق پدرت على و حسن و حسين عليهم السلام را رها كردند و تو نيز كشته خواهى شد و آنان رهايت مى كنند، ولى اين موضوع تصميم زيد را سست نكرد و به اين ابيات تمثل جست :
معشوقه ، بامداد مرا از مرگها بيم مى دهد، گويى من از هدف و تيررس ‍ مرگها بركنارم . گفتمش مرگ آبشخورى است كه من ناچارم از آن آبشخور سيراب شوم ...
علوى بصرى صاحب زنج چنين سروده است :
معشوقه چون با من ستيز مى كند مى گويمش آرام باش كه مرگ پادشاهان بر صعود منبر است ، آنچه مقدر شده باشد بزودى خواهد بود و براى آن شكيبا باش و براى تو در مورد آنچه مقدر نشده است امان خواهد بود...
و در حديث مرفوع آمده است دو خوى است كه خداى آن دو را دوست مى دارد: شجاعت و سخاوت .
بشر بن معتمر (160) از مشايخ قديمى ما معتقد به تفضيل على عليه السلام بوده و مى گفته است كه على (ع ) شجاع ترين و سخاوتمندترين خلفا بوده است . اعتقاد به تفضيل على (ع ) از بشر بن معتمر به عموم مشايخ بغدادى ما و بسيارى از معتزليان بصره سرايت كرده است .
نضر بن راشد عبدى (161) در جنگ با تركان به هنگام حكومت جنيد بن عبدالرحمن مرى و دوره خلافت هشام بن عبدالملك در حالى كه مردم مشغول جنگ بودند نزد همسرش رفت و گفت : چگونه خواهى بود هنگامى كه مرا بكشند و خون آلوده در گليمى پيش تو آورند؟ او گريبان چاك كرد و بانگ برداشت كه : اى واى ! نضر گفت : بس است كه اگر همه زنان براى من زارى كند باز هم از شوق به بهشت ، با آنان مخالفت خواهم كرد. سپس بيرون آمد و چندان جنگ كرد تا كشته شد و او را در گليمى نهاده پيش ‍ همسرش بردند؛ و در آن حال از لاى گليم خون مى چكيد.
ابوالطيب متنبى گويد:
چون قصد رسيدن به شرفى كه آهنگ آن دارى كنى ، به آنچه كه فروتر از ستارگان است قناعت مكن ، كه مزه مرگ در كار كوچك همچون مزه آن در كار بزرگ است . اشخاص ترسو چنان مى پندارند كه ترس و بيم داور انديشى است و حال آنكه اين خدعه سرشت فرومايه است ...
به ابومسلم به هنگام نوجوانيش گفته شد ترا چنين مى بينم كه بسيار به آسمان مى نگرى گويى مى خواهى استراق سمع كنى يا منتظر نزول وحى هستى ! گفت : نه ، ليكن مرا همتى بلند و نفسى بلند پرواز است ، هر چند همچون فرودستان مى زيم و روحيه اى متواضع دارم . گفتند: چه چيزى دردت را درمان مى كند و جوش و خروشت را پايان مى بخشد؟ گفت : پادشاهى . گفتند: در طلب آن باش . گفت : پادشاهى اين چنين طلب نمى شود طلب نمى شود. گفتند پس چه مى كنى كه از حسرت لاغر و نزار خواهى شد و با اندوه خواهى مرد؟ گفت : بزودى بخشى از عقل خود را به نادانى بدل مى سازم و با آن در جستجوى چيزهايى بر مى آيم كه جز با نادانى بدست نمى آيد و با بقيه عقل خود چيزهايى را كه جز با عقل حراست نمى شود حراست مى كنم و ميان دو تدبيرى كه ضد يكديگرند زندگى مى كنم زيرا گمنامى برادر نيستى و نام آورى خواهر هستى است .
ابن حيوس (162) چنين سروده است :
مردگان ايشان از لحاظ شهرت و نام نيك چون زندگانند و زندگان ايشان را بر ديگر زندگان فضيلت است ...
ثابت بن قطنه در فتح مكه شكند كه از سرزمين هاى تركان است از سواران عبدالله بن بسطام بود و آن جنگ به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك بود و در آن شوكت تركان بسيار بود گروه بسيارى از مسلمانان پراكنده و گروهى ديگر اسير شدند. ثابت گفت : به خدا سوگند نبايد فردا بنى اميه مرا اسير و دربند كشيده ببينند كه براى آزادى خود در جستجوى فديه باشم . پروردگارا من ديشب ميهمان اين بسطام بودم امشب مرا ميهمان خودت قرار بده . ثابت حمله كرد. گروهى هم با او همراه شدند و حمله كردند. تركان ايشان را شكست دادند. ياران ثابت بر گشتند و او پايدارى كرد؛ تيرى به اسبش خورد رم كرد و ثابت زخمى و سنگين در افتاد و گفت : پروردگارا، حق پذيرايى مرا بهشت قرار بده . در همين حال يكى از تركان فرود آمد و سرش را بريد.
يزيد بن مهلب به پسرش خالد كه او را در جنگ گرگان بر لشكرى گماشته بود گفت : پسرجان اينك كه به زندگى مجبور و محكومى ، چنان نباشد كه به مرگ در بستر محكوم شوى [ اگر ظاهرا با گريز به زندگى دست يابى بر مرگ كه چيره نخواهى شد ] بنابراين بر حذر باش كه مبادا فردا ترا پيش خود گريخته از جنگ ببينم !
از پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد نقل شده است كه : خير در شمشير و همراه آن است و خير با شمشير فراهم است . و نيز گفته شده است : مرگ آرى و زبونى نه و آتش آرى و ننگ نه و شمشير آرى اما ستم پذيرفتن نه .
سيف بن ذى يزن هنگامى كه انوشروان او را با گسيل داشتن و هرز ديلمى يارى داد، گفت پادشاها! سه هزار تن در قبال پنجاه هزار تن چه كارى از پيش مى برد؟ انوشروان گفت : اى اعرابى هيمه و آتشگيره بسيار را اندكى آتش كفايت مى كند.
هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را زندانى كرد، ابوالعباس سفاح و برادرش ابوجعفر منصور و عيسى و صالح و اسماعيل و عبدالله و عبدالصمد، پسران عبدالله بن عباس و عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس و يحيى بن جعفر بن تمام بن عباس همگى از حميمه (163)، كه از توابع سرات است ، به قصد رفتن به كوفه بيرون آمدند. در همان حال داود بن على بن عبدالله بن عباس و پسرش موسى كه در عراق بودند به قصد شام بيرون آمدند. ابوالعباس سفاح و افراد خاندانش با آن دو در دومة الجندل برخورد كردند. داوود از سبب خروج ايشان پرسيد و به او گفتند: آهنگ كوفه دارند تا در آنجا امر خود را آشكار سازند و مردم را به بيعت با ابوالعباس فرا خوانند. داوود گفت : اى ابوالعباس آيا كار تو هم اكنون در كوفه آشكار مى شود و حال آنكه مروان بن محمد سالار بنى اميه در حران همراه لشكرهاى شام و جزيره بن عراق چنگ انداخته و يزيد بن عمر بن هبيرة سالار عرب همراه سواران عرب در عراق است . گفت : عموجان هر كس فقط زنده ماندن را دوست داشته باشد زبون مى شود و سپس به اين بيت اعشى تمثل جست كه :
مرگى كه بدون عجز به آن برسم و غول مرگ نفس را بگيرد، ننگ نيست . داوود به پسر خود موسى گفت : آرى پسر عمويت راست مى گويد ما را هم همراه او برگردان . يا نابود مى شويم يا با كرامت مى ميريم .
عيسى بن موسى پس از آن همواره هرگاه سخن از بيرون آمدن از حميمه و قصد كردن كوفه مى شد، مى گفت : همانا سيزده مرد از ديار خود و كنار خانواده خويش بيرون آمدند و همان چيزى را كه ما مى طلبيديم طلب كردند و همتهاى ايشان بلند و نفسهاى ايشان بزرگ و دلهايشان استوار بود.
ابوالطيب متنبى مى گويد:
چون جانها و نفس ها بزرگ باشد براى رسيدن به خواسته آنها بدنها به رنج و زحمت مى افتد...
روزى حجاج خطبه خواند و از نافرمانى و بدى اطاعت مردم عراق شكايت كرد، جامع محاربى برخاست و گفت اى امير آنچه را كه ايشان را از تو دور مى كند به كارهايى واگذار كن كه آنان را به تو نزديك مى سازد، و تو از كسانى كه زيردست و فروترند عافيت بخواه تا آنان كه از تو فراترند به تو عافيت دهند و اگر ايشان ترا دوست بدارند از تو اطاعت خواهند كرد. آنان بر تو به نسب و بيم از تو خشم نمى ورزند بلكه به اين سبب است كه پس از تهديد فروكش مى كنى و پس از وعده دادن وعيد مى دهى .
حجاج گفت : من چنين مى انديشم كه فرومايگان را فقط با شمشير بايد به اطاعت خويش درآورم . جامع گفت : اى امير! چون شمشير با شمشير روياروى شود اختيار از دست مى رود. حجاج گفت : در آن هنگام اختيار براى خداوند متعال است . گفت : آرى ولى نمى دانى خداوند آن را براى چه كسى مقدور مى فرمايد. حجاج گفت : بس كن كه تو از قبيله محارب هستى . جامع گفت : آرى ما براى جنگ نامگذارى شده ايم و هنگامى كه نيزه ها از نيزه زدن خون آلوده و سرخ مى شود جنگجوييم
از جمله اشعار بسيار پسنديده در ستايش غيرت و سرپيچى از زبونى و تشويق بر قيام و جنگ و طلب پادشاهى و سرورى ، قصيده عمارة يمنى (164) شاعر مصريان است كه براى فخر الدين توران شاه بن ايوب (165) سرود و او را به لشكركشى به يمن و چيره شدن بر آن سرزمين تحريض كرده است و اين قصيده موجب آمده است تا تصميم و عزم توران شاه را براى فتح يمن استوار سازد و مطلع آن چنين است :
دانش و علم از هنگامى كه پديد آمده نيازمند شمشير و رايت بوده است و حال آنكه تيزى و برش شمشير از قلم بى نياز است . اگر آهنگ رسيدن به شرف دارى بهترين سواركارت تصميم استوارى است كه در سراپاى تو وجود داشته باشد. مهتريها و كارهاى بزرگ عروسى است كه تا جامه هايش ‍ را با خونريزى كهنه نكنى [ آراسته نگردانى ] نصيب تو نمى شود.
و از جمله كسانى كه از پذيرش زبونى خوددارى كرده و كشته شدن را بر اسيرى و مرگ را بر خوارى و پستى برگزيده اند مصعب بن زبير است كه از سوى برادر خود عبدالله بن زبير امير هر دو عراق (166) بوده است . او چند بار لشكرهاى عبدالملك را شكست داد و كار را بر او دشوار ساخت . عبدالملك شخصا از شام براى جنگ با او بيرون آمد و در آن كار اصرار ورزيد. به عبدالملك گفته شد: تو خود و خلافت خويش را به زحمت و خطر مى اندازى . گفت : براى جنگ با مصعب ، كسى جز خودم از عهده بر نمى آيد كه اين كارى است نيازمند به اقدام كسى كه شجاع باشد و هم خردمند. چه بسا مرد شجاعى را گسيل دارم كه خردمند نباشد يا خردمندى را گسيل دارم كه شجاع نباشد و من خود به فنون جنگ بينا و در مقابل شمشير شجاعم . و چون عبدالملك تصميم قطعى به بيرون آمدن براى جنگ با مصعب گرفت همسرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه پيش او آمد و خود را به او چسباند و از دورى او گريست و كنيزكان او هم بر گرد عاتكه مى گريستند. عبدالملك گفت : خدا بكشد ابن ابى جمعه [ كثير عزه ] را كه گويى او همين حال را ديده است و چنين سروده است :
او چون آهنگ دشمنان كند، زن پارسا و زيباروى كه رشته مرواريد او را آراسته است نمى تواند عزم او را سست كند. آن بانو نخست او را از آن كار بازداشت و چون ديد نهى در او اثرى ندارد گريست و از گريه اش كنيزكان او هم گريستند.
عبدالملك حركت كرد و چون در ((مسكن ، كه از سرزمين عراق است فرود آمد و لشكر مصعب هم به او نزديك شده بود، ياران و فرماندهان مصعب از او كناره گرفتند و از همراهى با او خوددارى كردند. مصعب به پسر خويش عيسى گفت : به مكه برو و خود را نجات بده و به عمويت خبر ده كه مردم عراق با من چه كردند و مرا رها كن . كه من كشته خواهم شد. عيسى گفت : نبايد زنان قريش بگويند كه من از تو گريختم بلكه من هم در دفاع از تو جنگ مى كنم تا همه كشته شويم . گريز ننگ است و در كشته شدن ننگ نيست ؛ و عيسى چندان جنگ كرد تا كشته شد. عراقيانى كه از مصعب حمايت مى كردند دست از حمايت او برداشتند و مصعب به كشته شدن خود يقين پيدا كرد. در اين حال عبدالملك برادر خود محمد بن مروان را پيش او فرستاد و به او امان داد و همچنين اميرى هر دو عراق را تا هنگامى كه زنده باشد و دو ميليون درهم صله پيشنهاد كرد. مصعب نپذيرفت و گفت كسى همچو من از اين جايگاه بر نمى گردد مگر آنكه چيره يا كشته شود. در اين هنگام مردم شام بر مصعب حمله كردند و بر او تير زدند و سخت زخمى اش كردند. زائدة بن قيس بن قدامه سعدى بانگ برآورد كه اى خونخواهان مختار! و نيزه بر مصعب زد كه بر زمين افتاد و عبدالملك بن زياد ظبيان پياده شد و سرش را بريد و آن را پيش عبدالملك بن مروان برد.
چون سر مصعب را پيش عبدالملك بردند گريست و گفت : محبوبترين مردم در نظرم بود و از همگان نسبت به من بيشتر دوستى داشت ولى پادشاهى مانع از اين گونه عواطف است .
مصعب براى سكينه دختر امام حسين عليه السلام كه همسرش بود و هنگامى كه مصعب به جنگ عبدالملك آمده بود در كوفه اقامت داشت ، پس از چند شب كه دورى او را تحمل كرد اشعار زير را نوشت :
بر من بسيار گران بود كه شبى را بگذرانم كه ميان ما پرده و حجابى باشد و حال آنكه اكنون ده شب است كه از من جدايى ...
سپس به سكينه پيام فرستاد و كسى را گسيل داشت تا او را بياورد و سكينه آمد و در جنگ مصعب با عبدالملك حاضر شد. روزى كه مصعب كشته شد در حالى كه جامه هاى گرانبهاى خويش را از تن بيرون آورده و فقط زير جامه يى پوشيده بود و يك جامه ديگر روى آن بر تن كرده بود و شمشير خود را در آغوش گرفته بود پيش سكينه آمد و سكينه دانست كه او بر نخواهد گشت ، فرياد برآورد كه اى مصعب ! واى از اندوه من بر تو. مصعب به سوى او برگشت و گفت : اين همه اندوه در دل توست ! گفت : آنچه پوشيده مى دارم بيشتر است ! مصعب گفت : اگر اين را مى دانستم براى من و تو شاءن خاصى بود و به ميدان رفت و برنگشت .
عبدالملك به همنشينان خود گفت : شجاعترين مردم كه بود؟ گفتند: قطرى ، شبيب و فلان و بهمان . عبدالملك گفت : نه بلكه او مردى بود كه ميان [ چهار زن يعنى ] سكينه دختر حسين و عائشه دختر طلحه و امة الحميد دختر عبدالله بن عامر بن كريز و قلابة دختر ريان انيف كلبى سالار عرب را جمع كرده بود [ آن چهار زن را به همسرى خويش داشت ] و پنج سال والى عراق عرب و عجم [ يا كوفه و بصره ] بود و چندين هزار درهم درآمد پيدا كرد و بر جان و مال و ولايتش امان بر او عرضه شد ولى نپذيرفت و با شمشير خود به استقبال مرگ رفت تا كشته شد، و او مصعب بن زبير است نه آن كسى كه گه گاه پلهاى اين منطقه و آن منطقه را قطع مى كرد.
از سالم پسر عبدالله بن عمر پرسيدند: كداميك از دو پسر زبير [ عبدالله و مصعب ] شجاعتر بود؟ گفت : هر دو چنان بودند كه چون مرگ به سوى ايشان آمد به آن مى نگريستند. چون سر مصعب را برابر عبدالملك نهادند [ شعرى كه كنايه از ستايش مصعب بود ] خواند:
همانا در جنگ حسى سواركاران شجاع نوجوانى را كشتند كه از بخشش ‍ مال و كالا خوددار نبود...
ابن ظبيان مى گفته است بر هيچ چيز چنان پشيمان نشدم كه چرا در آن هنگام كه سر مصعب را پيش عبدالملك بردم و او سجده شكر بجا آورد او را در سجده اش نكشتم كه در يك روز دو پادشاه عرب را كشته باشم .
مردى به عبدالله بن ظبيان گفت فردا در پيشگاه خداى عزوجل چه حجت و برهانى خواهى آورد در حالى كه مصعب را كشته اى ؟ گفت : اگر آزاد باشم كه حجت و برهان بياورم خواهم آورد كه من از صعصعة بن صوحان هم سخنورترم .
مصعب هنگامى كه براى جنگ با عبدالملك مروان بيرون آمد درباره حسين بن على عليهما السلام مى پرسيد كه چگونگى كشته شدنش را براى او بگويند .عروة بن مغيره براى او در آن باره سخن مى گفت . مصعب به اين بيت سليمان بن قتة تمثل جست كه گفته است :
آن پيشگامان خاندان هاشم در كربلا پايدارى كردند و سنت پايدارى را براى همه افراد گرامى پايه نهادند.
عروة بن مغيره مى گويد، دانستم كه مصعب نخواهد گريخت .
روز جنگ سبخه [ شوره زار ] كه حجاج مقابل شبيب خارجى قرارگاه خود را برپا كرد مردم به او گفتند: اى امير چه خوب است از اين شوره زار دورتر بروى كه بسيار گندناك است . گفت : به خدا سوگند اين پيشنهاد شما كه از اينجا عقب نشينى كنم گندناك تر است و مگر مصعب براى گرانمايگان راه گريزى باقى گذاشته است ! و سپس اين بيت كلحبة (167) را خواند:
هرگاه مرد متحمل ناخوشايند نشود بزودى ريسمانهاى پستى و زبونى آرزو را قطع مى كند و مى برد.
ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى (168) خطبه عبدالله بن زبير را در مورد كشته شدن مصعب با روايت ديگرى كاملتر از آنچه كه ما پيش از اين نقل كرديم ، آورده است . او مى گويد: چون خبر كشته شدن مصعب به مكه رسيد، عبدالله بن زبير چند روزى از اظهار آن خوددارى كرد تا آنجا كه همه مردم مكه در كوى و برزن از آن سخن مى گفتند. آن گاه عبدالله به منبر رفت و نشست و مدتى سرش را به زير افكند و سكوت كرد. مردم به او نگاه مى كردند تاءثر و افسردگى در چهره اش نمايان بود و از پيشانى اش عرق مى ريخت . يكى از مردم به ديگرى گفت : چرا سخن نمى گويد؟ آيا گمان مى كنى از سخن گفتن بيم دارد و حال آنكه به خدا سوگند خطيب و سخنور است . فكر مى كنى چه چيز او را ناراحت كرده است ؟ گفت : مى بينم كه مى خواهد موضوع كشته شدن مصعب را كه سرور عرب بود بگويد و در آن مورد درنگ دارد. عبدالله بن زبير سرانجام چنين شروع كرد: سپاس ‍ خداوندى راست كه جهان امر و خلق از اوست ، پادشاه دنيا و آخرت است هر كه را خواهد عزت مى بخشد و هر كه را خواهد زبون مى كند. و همانا آن كس كه حق با اوست هر چند ناتوان و تنها باشد زبون نمى شود و آن كس كه باطل با اوست هر چند داراى ساز برگ و شمار بسيار باشد عزت نمى يابد. سپس گفت : همانا خبرى از عراق كه سرزمين مكر و بدبختى است به ما رسيد كه از سويى ما را اندوهگين و از سوى ديگر شاد كرد. به ما خبر رسيد كه مصعب كشته شده است . خدايش رحمت كناد؛ آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوز و گدازى است كه به هنگام فراق و مصيبت دوست ، بر دوست مى رسد و بديهى است كه هر خردمند ديندار در اين مورد به صبر پسنديده پناه مى برد، و آنچه ما را شاد كرد اين است كه كشته شدن او شهادت به شمار مى رود و خداوند براى ما و او در اين كار، خير قرار داده است . همانا كه مردم عراق او را به كمترين و زيانبخش ترين قيمت فروختند و او را همان گونه كه شتران لگام زده را تسليم مى كنند تسليم كردند و او كشته شد، و اگر او كشته شد همانا پدر و عمو و برادرش هم كه همگى از برگزيدگان و نيكوكاران بودند كشته شدند (169) به خدا سوگند ما به مرگ طبيعى نمى ميريم بلكه در مقابل ضربه هاى نيزه و زير سايه هاى شمشير ناگهانى كشته مى شويم ، نه آن چنان كه پسران مروان مى ميرند. به خدا سوگند هيچ مردى از ايشان نه در دوره جاهلى و نه در اسلام كشته نشده است ، و همانا كه دنيا عاريتى از سوى پادشاه قهارى است كه سلطنت او هيچ گاه زايل نمى شود و پادشاهى او نابود نمى شود. اگر دنيا به من روى آورد آن را چنان نمى گيرم كه فرومايه سرمست مى گيرد و اگر پشت به من كند بر آن نمى گريم آن چنان كه سفله مغرور و شيفته بر آن مى گريد. سپس از منبر فرود آمد.
طرماح بن حكيم كه از خوارج است چنين سروده است :
... بار خدايا اگر مرگ من فرا رسد چنان نباشد كه بر تابوتى كه بر آن پارچه هاى سبز افكنده اند جسدم را بردارند، بلكه چنان باشد كه همراه گروهى كه در دره و جايگاهى ژرف پايدارى مى كنند شهيد شوم ...
ابن شرمه (170) مى گويد: روزى در يكى از كوچه هاى كوفه مى رفتم ناگاه به جنازه اى برخوردم كه بر تابوت [ آن ] پارچه خز سبز افكنده بودند و مردان اطرافش بودند. پرسيدم : جنازه كيست ؟ گفتند: طرماح است . دانستم كه خداوند متعال دعايش را اجابت نكرده است .
محمد بن هانى (171) مى گويد:
آدمى را فقط فرزند كوشش خود يافته ام . هر كس كوشاتر باشد به بزرگى و مجد سزاوارتر است . با همت بلند به برترى مى رسند و هر كس همتش ‍ فرات ، نيرومندتر و آشكارتر...
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد چنين سروده است :
هر كس نفسش او را مؤ خر بدارد ناتوان مى ميرد و هر كس نفس او او را پيشتاز قرار دهد سرور مى ميرد. درنگ من در زبونى چرا؟ و حال آنكه سخنى برنده چون شمشير و سرشتى سركش از پذيرفتن زبونى دارم ... متنبى گويد:
محبوبه من ! به من مى گويى ميان همه مردم عاشقى چون تو نيست ! نظير آن كس كه دوستش مى دارم پيدا كن تا مثل مرا بيابى ...
ابن هبارية (172) گويد: همتهاى بلند مرتبه و سرشتهاى سركش از پذيرفتن زبونى ، يا مرگ را به تو نزديك مى كند يا آرزويت را بر مى آورد.
[ ابن ابى الحديد 33 بيت ديگر از ابوتمام و بحترى و سيدرضى در همين مورد آورده است ]
سليمان بن عبدالملك نشسته بود لشكر خود را سان مى ديد و براى آنان مقررى تعيين مى كرد. جوانى تنومند از قبيله بنى عبس آمد و سليمان را از او خوش آمد. پرسيد: نامت چيست ؟گفت : سليمان ، پرسيد: پسر كيستى ؟ گفت : پسر عبدالملك . سليمان از او روى برگرداند و به تعيين مقررى براى نفر بعدى پرداخت . آن جوان دانست كه سليمان از اينكه نام او و پدرش ‍ همچون نام خليفه و پدرش مى باشد ناراحت شده است ، گفت : اى اميرالمومنين نامت پايدار باد و نبايد نامى كه همچون نام توست محروم و درمانده بماند. براى من وظيفه مقرر فرماى كه من شمشيرى در دست تو هستم كه اگر با آن ضربه زنى مى برم و هر فرمانى دهى فرمانبردارم و همچون تيرى در تركش تو هستم كه هر جا فرستاده شوم با شدت جلو مى روم و به هر نشانه گسيل دارى در آن نفوذ مى كنم . سليمان در حالى كه مى خواست او را بيازمايد و بسنجد گفت : اى جوان هرگاه با دشمنى روياروى شوى چه مى گويى ؟ گفت : مى گويم : خداوند مرا بسنده و بهترين كارگزار است . سليمان گفت : اگر با دشمنت رو به رو شوى فقط به همين جمله بدون اينكه ضربه سختى بزنى كفايت مى كنى ؟ جوان گفت : اى اميرالمومنين ! تو از من پرسيدى چه مى گويى من هم گفتم كه چه مى گويم و اگر از من مى پرسيدى چه مى كنى ؟ به تو هم مى گفتم كه در آن صورت چنان با شمشير ضربه مى زنم كه خميده شود و چندان با نيزه ، نيزه مى زنم كه بشكند و به خوبى يم دانم كه اگر من خسته مى شوم آنان هم خسته مى شوند وانگهى من از پيشگاه خدا چيزى را اميد دارم كه آنان اميد ندارند. سليمان شيفته او شد و مقررى او را در زمره مقررى اشراف قرار داد و به اين بيت تمثل جست :
هرگاه جوانمرد از خدا بترسد و سنگينى او بر دوش خانواده اش نباشد جوانمردى كامل است .
در اين مورد مثلى هم آمده است كه عيال خانواده ات مباش كه هلاك مى شوى .
عدى بن زيد گويد:
بر فرض كه ما نابود شديم مگر كسى جاودان است و اى مردم ! مگر در مرگ ننگ و عارى است .
سيد رضى موسوى كه خدايش رحمت كناد چنين سروده است :
اگر هيچ چيز جز مرگ نباشد همانا كه من نفس خود را از سخن سرزنش ‍ كنندگان گرامى مى دارم . آرى جامه سرخ مرگ را در حالى كه دامنش خون آلود باشد مى پوشم تا از جامه پستى دور باشم ...
و از كسان ديگرى كه از پذيرش زبونى سر برتافته و مرگ را برگزيده اند محمد و ابراهيم دو پسر عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام هستند. هنگامى كه لشكرهاى عيسى بن موسى ، محمد را كه در مدينه بود محاصره كردند، به محمد گفته شد جان خودت را نجات بده كه اسبان پرورش يافته و تيزرو دارى . بر آنها بنشين و به مكه يا يمن برو. گفت : در آن صورت من همچون برده يى خواهم بود. و براى جنگ بيرون آمد و شخصا عهده دار آن شد و وابستگان و بردگان آزاد كرده اش هم با او بودند. چون شب فرا رسيد و محمد يقين پيدا كرد كه كشته خواهد شد به او پيشنهاد شد كه خود را مخفى كند. گفت : در آن صورت عيسى مردم مدينه را از دم تيغ مى گذراند و براى آنان روزى همچون روز حره خواهد بود. نه به خدا سوگند، جان خود را در قبال نابودى مردم مدينه حفظ نمى كنم بلكه خون خود را مايه حفظ خون آنان قرار مى دهم . عيسى بن موسى به محمد در مورد جان و خاندان و اموالش امان داد و او نپذيرفت و با شمشير خود به دشمن حمله كرد هيچكس به او نزديك نمى شد مگر آنكه او را مى كشت . به خدا سوگند هيچ چيز را باقى نمى گذارد و آن چنان كه گفته اند شبيه ترين خلق خدا به حمزة بن عبدالمطلب بوده است . او همچنان تير مى انداخت ولى سواران بر او حمله كردند و ناچار كنار ديوارى ايستاد. در عين حال مردم از كشتن او خوددارى مى كردند و چون احساس مرگ كرد شمشير خود را شكست . زيديه پنداشته اند [ كه شمشير او ] شمشير رسول خدا (ص ) يعنى ذوالفقار بوده است .
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نوشته است : محمد كه درود خدا بر او باد در آن روز به خواهر خود گفت امروز من با اين قوم جنگ مى كنم . اگر نيمروز فرا رسيد و باران باريد من كشته خواهم شد ولى اگر ظهر شد و باران نيامد ولى باد شروع به وزيدن كرد من بر آنان پيروز مى شوم . تو تنورها را روشن كن و اين نامه ها را يعنى نامه هايى كه براى بيعت با او از اطراف رسيده بود آماده بدار. اگر ظهر شد و باران باريد اين نامه ها را در تنورها بينداز. اگر توانستيد بدنم را بدست آوريد آن را بگيريد و اگر سرم را نتوانستيد بگيريد بقيه بدنم را بگيريد و كنار سايبان بنى بلية چهار يا پنج ذراع به آن باقى مانده براى من گور حفر كنيد و همانجا به خاكم بسپاريد. هنگام ظهر باران باريد و محمد، نفس زكيه ، كه درود خدا بر او باد كشته شد.
نزد بنى هاشم معروف بود كه نشانه كشته شدن نفس زكيه (173) آن است كه در مدينه چندان خون جارى مى شود كه وارد خانه عاتكه خواهد شد و آنان از اين موضوع همواره متعجب بودند كه چگونه ممكن است خون جارى شود و وارد آن خانه گردد، و چون در آن روز باران باريد و خون پس از آميختن با باران جارى شد خونابه وارد خانه عاتكه شد. جسد محمد را گرفتند و همان جا كه براى آنها مشخص كرده بود برايش گورى كندند. به سنگى رسيدند آن را بيرون آوردند بر آن نبشته بود اين مرقد حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است . زينب خواهر محمد گفت : خداوند برادرم را رحمت كناد او اين موضوع را مى دانست كه وصيت كرد در اينجا به خاك سپرده شود.
ابوالفرج اصفهانى همچنين روايت مى كند كه كسى پيش منصور آمد و گفت محمد گريخت . گفت دروغ مى گويى ما از خاندانى هستيم كه نمى گريزيم .
اما ابراهيم ، كه درود خدا بر او باد، ابوالفرج اصفهانى از مفضل بن احمد ضبى (174) نقل مى كند كه مى گفته است ابراهيم بن عبدالله بن حسن در بصره متوارى و در خانه من پنهان بود. گاه از خانه بيرون مى رفتم و او را تنها مى گذاردم . به من گفت : وقتى از خانه بيرون مى روى دلتنگ مى شوم برخى از كتابهايت را پيش من بياور تا از دلتنگى بيرون آيم . چند كتاب شعر براى او بيرون آوردم و او هفتاد قصيده يى را كه در آغاز كتاب المفضليات است برگزيد و من بر همان سبك بقيه كتاب را تمام كردم .
هنگامى كه خروج كرد من هم با او بودم چون به مربد (175) يعنى مربد سليمان بن على رسيد كنار ايشان ايستاد و امانشان داد و آب خواست برايش آب آوردند آشاميد. چند كودك از كودكان آنها را از ميان ايشان بيرون آورد و آنان را در آغوش كشيد و گفت : به خدا سوگند كه ايشان از ما و ما از ايشانيم خون و گوشت ما يكى است ولى پدرانشان حكومت را با زور از ما گرفتند و حقوق ما را نيز ربودند و خونهاى ما را ريختند و سپس به اين ابيات تمثل جست :
اى پسر عموها از ستم بر ما آرام بگيريد كه در ما جنبشى از دلتنگى است . آرى براى امثال شما ضربه هاى شمشير را تحمل مى كنيم ولى از حسب و نسب خود آسوده خاطريم كه در آن هيچ خدشه يى نيست ...
من گفتم : چه اشعار نيكو و استوارى ! چه كسى آن را سروده است ؟ گفت : اين ابيات را ضرار بن خطاب فهرى روزى كه پيامبر (ص ) از خندق عبور كرد سروده است . على بن ابى طالب در جنگ صفين و حسين روز عاشوار و زيد بن على روز سبخة و يحيى بن زيد در جنگ جوزجان به آن تمثل جسته اند. من در اين باره براى او فال بد زدم كه هر كس به آن تمثل جسته بود كشته شده بود. سپس به سوى باخمرى (176) حركت كرديم و چون نزديك آن رسيديم خبر مرگ برادرش محمد به او رسيد. رنگش دگرگون شد و آب دهانش را به سختى فرو برد و سپس در حالى كه چشمهايش به اشك نشسته بود عرضه داشت پروردگارا! اگر مى دانى كه محمد در طلب رضاى تو خروج كرد و براى اعتلاى كلمه تو و فرمانبردارى از تو جانفشانى نمود او را بيامرز و رحمت نماى و از او خشنود باش و آنچه كه در آخرت بهره اش ‍ قرار مى دهى بهتر از آن باشد كه از دنياى او بازستاندى ، و سپس عقده اش ‍ گشوده شده و در حالى كه مى گريست به اين ابيات تمثل جست :
اى دلاور دلير، اى بهترين سواركاران ! هر كس در اين جهان به فقدان تو مصيبت زده شود براستى سوگوار است . خداى مى داند كه اگر اندكى از ايشان مى ترسيدم يا دل از بيم ايشان ترس مى داشت ترا نمى كشتند و من هم برادر خود را به آنان وا نمى گذاشتم تا آنكه با يكديگر زندگى كنيم يا با هم بميريم (177)
مفضل مى گويد: من ضمن تسليت دادن به او براى براى اينكه از او بى تابى ظاهر شد ملامتش كردم . گفت : به خدا سوگند من در اين مورد چنانم كه دريد بن صمة گفته است :
مى گويد آيا بر برادرت نمى گريى ! آرى مى بينم كه جاى گريستن است ولى بنيادم بر شكيبايى نهاده شده است ...
مفضل مى گويد: سپس لشكرهاى ابوجعفر منصور همچون دسته هاى ملخ در برابر ما ظاهر شدند و ابراهيم عليه السلام به اين ابيات تمثل جست :
اگر بخواهند مرا بكشند نيزه هاى ايشان به خون مرد ديگرى چون من اصابت نخواهد كرد و آن قوم كوشش و سعى كوشش كننده را معمول مى دارند. به من خبر رسيده است كه بنى جذيمه در كارى براى كشتن خالد متفق و هماهنگ شده اند...
به او گفتم : اى پسر رسول خدا اين ابيات را چه كسى گفته است ؟ گفت : خالد بن جعفر بن كلاب در جنگ شعب جبله گفته است و آن جنگى بوده كه قيس با تميم روياروى شده اند. گويد: در اين حال سپاهيان ابوجعفر منصور هجوم آوردند. او به مردى نيزه زد و كسى هم به او نيزه زد من گفتم : در حالى كه قوام لشكر تو به تو وابسته است آيا شخصا جنگ مى كنى ! گفت : اى برادر ضبى تو خود را باش كه من آن چنانم كه عويف القوافى (178) سروده است :
سعاد به آن كار مباشرت كرد و مباشرت كردن او سخنان و خوابهاى خوش نفسانى است ...
و چون آتش جنگ بر افروخته شد و شدت پيدا كرد، ابراهيم به من گفت : اى مفضل ! برايم چيزى بگو. من چون ديدم كه او از اشعار عويف القوافى خواند ابيات زير را كه از عويف است براى او خواندم :
اى كسى كه قبيله فزارة را پس از آنكه آماده حركت شد از آن كار نهى مى كنى ، ستمگرى ...
گفت : همين ابيات را دوباره بخوان . و از رنگ رخسارش دانستم كه تن به كشته شدن داده است . خوددارى كردم و گفتم : اجازه بده شعر ديگرى غير از آن بخوانم . گفت : نه ، همان اشعار را تكرار كن . من دوباره خواندم . او پا در ركاب كرد، پس بندهاى ركاب را بريد و حمله كرد و از نظر من ناپديد شد. ناگاه تيرى كه معلوم نشد چه كسى انداخته است به او رسيد و كشته شد و همان آخرين ديدار من با او بود. سلام بر او باد. [ سپس ابن ابى الحديد درباره برخى از مشكلات اين ابيات توضيح داده است كه خارج از بحث ماست
پيروزى معاويه بر آب [شريعه فرات ] در صفين و پيروزى على عليه السلام بر آن پس از او
اما موضوع آب و چيره شدن ياران معاويه بر شريعه فرات در صفين را ما از كتاب صفين نصر بن مزاحم نقل مى كنيم :
نصر مى گويد: ابوالاعور سلمى فرمانده مقدمه لشكر معاويه بود .او با مقدمه لشكر على عليه السلام كه اشتر فرماندهش بود درگيرى نه چندان مهمى پيدا كرد و ما اين موضوع را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم . ابوالاعور از ادامه جنگ منصرف شد و برگشت و خود را كنار آبشخور فرات رساند و در جايى معروف به قناصرين (179) موضع گرفت كه كنار صفين بود. اشتر به تعقيب او پرداخت و او را در حالى يافت كه بر آب غالب شده بود. اشتر همواره چهار هزار مرد از دلاوران عراق بود و نخست موفق شدند ابوالاعور را كنار برانند ولى در همين هنگام معاويه با همه فرماندهان لشكر خود به يارى ابوالاعور آمد و چون اشتر آنان را ديد پيش على عليه السلام برگشت و معاويه و مردم شام بر آب چيره و ميان مردم عراق و آب مانع شدند. على عليه السلام هم با لشكرهاى خود فرا رسيد و در جستجوى جايى براى لشكر خود بر آمد. و به مردم فرمان داد بارهاى خويش را فرونهند و آنان بيش از يكصد هزار سوار بودند. همين كه فرود آمدند و موضع گرفتند گروهى از سواران على (ع ) شتابان بر اسبهاى خود سوار شدند و آهنگ لشكر معاويه كردند و شروع به نيزه زدن و تيراندازى كردند و معاويه هنوز پياده نشده و موضع نگرفته بود. شاميان هم به مقابله آمدند و مدت كمى با يكديگر جنگ كردند.
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعد بن طريف ، از اصبغ بن نباتة نقل مى كرد كه معاويه براى على (ع ) نوشت : خداوند ما و ترا سلامت بدارد. عدل و انصاف چه نيكو و پسنديده كارى است و سبكى و پرحرفى و ادعا كردن از هر مردى چه ناپسند و نكوهيده است ! پس از اين هم ابيات زير را نوشت :
خر خود را استوار ببند و پالان آن را بر مدار كه برگردانده مى شود و پايبند خر بايد استوار باشد [ يعنى شتاب مكن ]...
على (ع ) فرمان داد مردم از جنگ دست بردارند تا مردم شام موضع بگيرند، سپس فرمود: اى مردم اين جايگاهى است كه هر كس در آن سستى كند و متهم شود روز قيامت متهم خواهد شد و هر كس در آن پيروز و رستگار شود در رستاخيز رستگار است . و چون استقرار معاويه را در صفين ديد چنين فرمود:
او در حالى كه دندان نشان مى دهد پيش ما آمد و با وجود آنكه از اميرى و حكومت به دور است و شايسته آن نيست ، مردم را به قهر فرو مى گيرد. روزگار آنچه مى خواهد انجام دهد.
نصر مى گويد: على عليه السلام سپس براى معاويه نامه يى در پاسخ نامه اش ‍ نوشت كه اما بعد:
همانا جنگ را شراره هاى سخت است و بر آن فرماندهى استوار قرار داد كه از هر كس ستم و تكبر كند انصاف خواهد گرفت و بر نواحى و اطراف آن مرد بلند مرتبه كه از حومه خود حمايت مى كند گماشته شده است كه چون ساعت درماندگى فرا رسد حمله مى كند.
و پس از آن اين ابيات را نوشت :
مگر نمى بينى كه قوم مرا چون برادرشان فرا خواند پاسخ مى دهند و اگر او بر قومى غضب كند آنان هم غضب مى كنند...
گويد: مردم هر دو گروه به جايگاه خويش برگشتند و گروهى از جوانان عراقى بر آشاميدن آب [ به شريعه ] رفتند. مردم شام از آنان جلوگيرى كردند.
[ ابن ابى الحديد سپس توضيحاتى لغوى درباره اين ابيات داده كه در ترجمه ابياتى كه گذشت مورد استفاده قرار گرفت . ]
نصر، از عمر بن سعد، از يوسف بن يزيد، از عبدالله بن عوف بن احمر نقل مى كند كه مى گفته است در جنگ صفين همين كه به معاويه و مردم شام رسيديم ديديم آنان در موضعى فراخ و گسترده و هموار فرود آمده و شريعه فرات را هم تصرف كرده اند ابوالاعور كنار شريعه پيادگان و سواران را به صف كرده و تيراندازان را همراه نيزه داران و سپرداران جلو قرار داده است و آنان كلاهخود بر سر نهاده بودند و تصميم قطعى داشتند كه آب را از ما بازدارند. ترسان به حضور اميرالمومنين بازگشتيم و از موضوع آگاهش ‍ ساختيم . صعصعة بن صوحان را فرا خواند و گفت : پيش معاويه برو و بگو ما اين مسير را كه براى رسيدن به تو پيموده ايم و پيش از اتمام حجت ، جنگ كردن با شما را خوش نمى داريم ؛ و تو سواران خود را گسيل داشته اى و پيش از آنكه ما جنگ را شروع كنيم تو با ما جنگ كردى و آغازگر آن بودى و ما را انديشه بر اين است كه از جنگ خوددارى كنيم تا نخست ترا بر حق دعوت و اتمام حجت كنيم . اين هم كار ديگرى است كه آن را انجام داده ايد و ميان مردم و آب حائل شده ايد ميان ايشان و آب را رها كن و آزاد بگذار تا در آنچه ميان ما و شماست بنگريم و ببينيم ما براى چه آمده ايم و شما براى چه ، و اگر هم دوست مى دارى فعلا آنچه را كه براى آن آمده ايم رها كنيم و اجازه دهيم مردم [ بر سر آب ] با يكديگر جنگ كنند تا هر كس پيروز شود همو آب بياشامد، چنان كنيم .
چون صعصعه با پيام خويش نزد معاويه رفت ، معاويه به ياران خود گفت : عقيده شما چيست ؟ وليد بن عقبه گفت : آنان را از آب بازدار همان گونه كه آن را از [ عثمان ] ابن عفان بازداشتند و چهل روز او را محاصره كردند و نگذاشتند آب سرد و خوراك نرم بخورد، آنان را از تشنگى بكش كه خدايشان بكشد!
عمر و بن عاص گفت : ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه آنان هرگز در حالى كه تو سيراب باشى تشنه باقى نخواهند ماند ولى در موارد ديگرى غير از آب در آنچه ميان تو و ايشان است نيك بنگر.
وليد سخن خود را تكرار كرد.
عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه برادر شيرى عثمان بود گفت : تا امشب آب را از ايشان بازدار كه اگر تا شب به آب دست نيابند بر مى گردند و برگشتن ايشان شكست آنان است . آنان را از آب بازدار كه خداوند روز قيامت بازشان بداراد . صعصعة بن صوحان گفت : همانا خداوند روز قيامت آب را از تبهكاران كافر باده گسار امثال تو و اين تبهكار (يعنى وليد بن عقبه ) باز مى دارد.
آنان برجستند و شروع به دشنام دادن و تهديد كردن صعصعه كردند. معاويه گفت : از اين مرد دست برداريد كه فرستاده و سفير است .
عبدالله بن عوف بن احمر مى گويد: هنگامى كه صعصعه پيش ما برگشت آنچه را كه معاويه گفته و سخنانى را كه رد و بدل شده بود براى ما نقل كرد. گفتيم سرانجام معاويه به تو چه پاسخى داد؟ گفت : همين كه مى خواستم از پيش او برگردم گفتم : چه پاسخى به من مى دهى ؟ گفت : بزودى تصميم من به اطلاع شما مى رسد. گويد: به خدا سوگند چيزى كه ما را در ترس انداخته بود اين بود كه پيادگان و سواران همچنان صف كشيده كنار شريعه بودند. معاويه به ابوالاعور سلمى پيام فرستاد همچنان ايشان را از برداشتن آب بازدار. سوگند به خدا به آنان نزديك شديم ، تير انداختيم و نيزه زديم و شمشير و اين زد و خورد ميان ما طول كشيد و سرانجام آب در دست ما قرار گرفت و گفتيم : به خدا سوگند كه به آنان آب نمى دهيم . على عليه السلام پيام فرستاد كه هر چه آب مى خواهيد برداريد و به لشكرگاه خود برگرديد و ميان ايشان و آب را آزاد بگذاريد كه خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند كه آنان مردمى ستمگر و سركش هستند.
نصر، از محمد بن عبدالله نقل مى كند كه در آن روز مردى از شاميان از قبيله سكون كه نامش شليل بن عمر (180) بود برخاست و [ خطاب به معاويه ] چنين خواند:
امروز آنچه را شليل مى گويد بشنو كه سخن من سخنى است كه آن را تاءويل است . آب را از ياران على بازدار و مگذار از آن بچشند كه ذليل ، ذليل است . آنان را همان گونه بكش كه آن پيرمرد [ عثمان ] را تشنه كشتند، و قصاص كارى پسنديده است ...
معاويه گفت : آرى تو مى فهمى كه چه مى گويى راى درست هم همان است ولى عمر و عاص نمى فهمد.
عمرو گفت ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه على چنان نيست كه تشنه بماند و تو سيراب باشى و لگامهاى اسبان و سواركاران در اختيار اوست و او فرات را زير نظر دارد تا آب بياشامد يا كشته شود و تو مى دانى كه او شجاع و دلاور است و مردم عراق و حجاز هم با اويند و من بارها از او شنيده ام كه مى گفت : اى كاش فقط چهل مرد در هنگام حكومت اولى در اختيارم بود؛ و منظورش اين بود كه اى كاش در آن روز كه خانم فاطمه (ع ) را تفتيش كردند چهل مرد با من مى بودند. (181)
نصر همچنين روايت مى كند كه چون مردم شام بر شريعه فرات مسلط شدند از اين چيرگى شاد شدند و معاويه هم گفت : اى مردم شام به خدا سوگند اين پيروزى نخستين است . خدا به من و به ابوسفيان آب نياشاماند اگر آنان از آب فرات بياشامند تا آنكه همگى كشته شوند؛ و مردم شام به يكديگر مژده مى دادند. مردى از قبيله همدان شام كه خداپرست و زاهد و بسيار عابد بود و نامش معرى بن اقبل ودوست نزديك عمرو عاص بود برخاست و خطاب به معاويه گفت : اى معاويه ، سبحان الله ! اينك كه از آن قوم بر فرات پيشى گرفته و بر آن غلبه يافته ايد آنان را از آب باز مى داريد؟ به خدا سوگند اگر آنان از شما بر آن پيشى مى گرفتند به شما آب مى دادند و مگر چنين نيست كه بزرگترين كارى كه شما مى توانيد نسبت به آنان انجام دهيد اين است كه آب برداشتن از اين نقطه فرات را مانع شويد. آنان در نقطه ديگرى فرود مى آيند و موضع مى گيرند و شما را به اين كار كه انجام مى دهيد چنان كه شايد جزا مى دهند. مگر شما نمى دانيد كه ميان ايشان بردگان و كنيزان و مزدوران و اشخاص ضعيفى كه هيچ گناه ندارند و جود دارد . به خدا سوگند اين آغاز ستم است ! تو آدم ترسو را تشجيع مى كنى و شخص شك كننده را يارى مى دهى و آن كس را كه آهنگ جنگ با تو دارد بر دوش خود سوار مى كنى . معاويه به او پاسخ درشت داد و به عمرو عاص ‍ گفت : دوستت را از من بازدار. عمرو پيش معرى آمد و با او درشتى كرد و او در اين باره اين ابيات را سرود:
سوگند به جان پدرم كه براى درد معاوية بن حرب و عمرو بن عاص ‍ دارويى جز نيزه زدنى كه در آن عقل سرگردان شود و ضربه شمشيرى كه خونها را در هم آميزد وجود ندارد. من از دين پسر هند در طول روزگار و تا هنگامى كه كوه حرا استوار است پيروى نمى كنم ...
گويد: معرى همدانى در تاريكى شب حركت كرد و به على عليه السلام پيوست .
گويد: ياران على (ع ) بدون آب ماندند و او از اين گرفتارى كه مردم عراق داشتند اندوهگين شد.
نصر همچنين مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى نقل مى كرد كه چون على عليه السلام از تشنگى مردم عراق اندوهگين شد شبانه به طرف درفشهاى قبيله مذحج رفت و ناگاه شنيد مردى اين ابيات را مى خواند.
آيا اين قوم ما را از آب باز مى دارند در حالى كه ميان ما نيزه هاى استوار و سپرهاى محكم و اسبان پرورش يافته باريك ميان كه همچون نيزه اند و شمشيرهاى تيز و زره هاى بلند و فراخ موجود است ...
اين ابيات على (ع ) را تحريك كرد و از آنجا به سوى رايات و قرارگاه قبيله كنده رفت ناگاه شنيد كه مردى كنار خيمه اشعث اين ابيات را مى خواند:
اگر امروز اشعث نتواند اين گرفتارى را كه فقط از چنگال مرگ اندكى از مردم باقى خواهند ماند برطرف كند و اگر ما نتوانيم به يارى شمشير او آب فرات بياشاميم ما را افرادى تصور كن كه پيش از اين بوده و در گذشته اند... گويد: چون اشعث سخنان آن مرد را شنيد برخاست و به حضور على آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! آيا اين قوم بايد ما را از آب فرات باز دارند آن هم در حالى كه تو ميان مايى و شمشيرها در دست ماست ؟ ما را با اين قوم آزاد بگذار. به خدا سوگند بر نمى گرديم تا بر شريعه فرات وارد شويم و يا جملگى بميريم . به اشتر هم فرمان بده با سواران خود حركت كند و هر جا مصلحت مى دانى موضع بگيرد. على عليه السلام فرمود: اين كار را انجام دهيد.
اشعث برگشت و ميان مردم ندا داد، هر كس تا پاى جان خواهان آب است در فلان جا جمع مى شود كه من بر اين كار قيام كننده ام . دوازده هزار مرد از قبيله كنده و قحطان پيش او آمدند و همگى شمشيرهاى خود را بر دوش ‍ گرفته بودند .اشعث سلاح پوشيد (182) و با آنان حركت كرد و نزديك بود با مردم شام در آميزد. او نيزه خود را پرتاب مى كرد و به همراهانش مى گفت : پدر و مادرم فدايتان باد، به اندازه همين نيزه من پيشروى كنيد و همين گونه آنان را پيش مى برد تا آنكه كنار شاميان رسيد. آنجا سر خود را برهنه كرد و فرياد بر آورد: من اشعث بن قيسم ، از آب كنار برويد. ابوالاعور هم فرياد برآورد، نه به خدا سوگند تا آنكه شمشيرها ما و شما را فرو گيرد. اشعث گفت : آرى به خدا سوگند مى پندارم كه هنگام آن براى ما و شما فرا رسيده است . اشتر هم با سواران خود به همانجا كه على فرمان داده بود آمد. اشعث به او پيام داد: سواران را به حمله وادار كن و او چنان كرد و چندان پيشروى كرد كه اسبها سمهاى دستهاى خود را كنار فرات نهادند و چون شمشيرها مردم شام را فرو گرفت گريختند.
نصر مى گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از امام باقر (ع ) و زيد بن حسن نقل مى كرد كه مى گفته اند، اشعث بن قيس عمر و بن عاص را ندا داد و گفت اى عاص ! واى بر تو ميان ما و آب را رها كن كه به خدا سوگند آن را رها نمى كنيم تا شمشيرها ما و شما را فرو گيرد و خداى ما بداند كه كداميك از ما امروز پايدارتريم . در اين هنگام اشعث و اشتر و خردمندان اصحاب على عليه السلام پياده شدند و دوازده هزار مرد با آنان پياده شدند و بر عمر و عاص و ابوالاعور حمله كردند و آن دو و همراهان ايشان را از كنار آب بيرون راندند و چنان شد كه اسبهاى سپاه على (ع ) سمهاى دستهاى خود را در آب فرات نهادند.
نصر، از عمر بن سعد روايت مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطاب به سپاه خويش فرمود امروز شما به يارى حميت و غيرت نصرت يافتيد.
نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر نقل مى كند كه مى گفته است از تميم ناجى شنيدم مى گفت : از اشعث بن قيس شنيدم كه مى گفت : عمر و بن عاص ميان ما و فرات حائل شد. من به او گفتم : اى عمرو! واى بر تو كه من ترا خردمند مى پنداشتم و اكنون مى بينم عقلى ندارى . خيال مى كنى ما ترا با آب آسوده مى گذاريم و رها مى كنيم ، دستهايت خالى از خير و بركت باد! مگر نمى دانى كه ما گروه عرب هستيم ، مادرت بر سوگت بگريد و ترا از دست بدهد! كارى بس بزرگ را اراده كرده اى . عمر و عاص به من گفت : همانا به خدا سوگند امروز خواهى دانست كه ما به عهد خويش وفا مى كنيم و گره را استوار خواهيم كرد و با شكيبايى و كوشش با شما روياروى مى شويم . اشتر بر او بانگ زد كه اى پسر عمر و عاص ! به خدا سوگند ما بر اين كناره فرود آمده ايم و مى خواهيم جنگ بر پايه بينشها و دين باشد كه جنگ ما در بقيه روزها فقط جنگ حميت و غيرت است .
آن گاه اشتر تكبير گفت و ما هم با او تكبير گفتيم و حمله كرديم . هنوز چندان گرد و غبارى برنخاسته بود كه مردم شام گريختند و پشت به جنگ كردند.
گويند: پس از جنگ صفين ، عمر و عاص ، اشعث را ديد و گفت اى برادر كندى به خدا سوگند من به درستى گفتار و پيشنهاد تو روز محاصره آب معتقد بودم ولى ناچار از انجام آن كار بودم و با تهديد كردن تو، با تو مكابره و ستيز مى كردم و جنگ مكر و خدعه است .
نصر مى گويد: عقيده عمر و بن عاص اين بود كه مردم عراق را براى برداشتن آب آزاد بگذارند و معاويه پس از درگير شدن مردم در جنگ به همان نتيجه رسيد و قبلا گفتيم كه عمر و بن عاص به معاويه پيام فرستاد كه ميان اين قوم و آب را آزاد بگذار، آيا گمان مى كنى كه اين قوم به آب نگاه خواهند كرد و تشنه خواهند مرد. معاويه به يزيد بن اسد قسرى پيام فرستاد: اى ابوعبدالله اين قوم را با آب آزاد بگذار ولى او چون به شدت هواخاه عثمان بود گفت : به خدا سوگند هرگز، آنان را تشنه خواهيم كشت همان گونه كه اميرالمومنين را تشنه كشتند.
نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر نقل مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطبه خواند و فرمود: اما بعد، همانا اين قوم با ظلم شروع به جنگ با شما كردند و با ستم كار خود را نسبت به شما آغاز كردند و با تجاوز از حد خود، با شما روياروى شدند و همان وقت كه آب را از شما بازداشتند شما را به جنگ فرا خواندند. اينك يا بر خوارى و دورى از منزلت شرف و شجاعت اقرار كنيد... (183) تا آخر فصل .
نصر مى گويد: به مردم شام خبر رسيده بود كه على عليه السلام براى مردم چنين مقرر فرموده است كه اگر شام را فتح كند ميان ايشان طلاى غير مسكوك و زر (184) را كه از آنها به دو چيز سرخ تعبير شده است تقسيم كند و به هر يك از ايشان پانصد درهم بدهد همان گونه كه در بصره [ پس از جنگ جمل ] به آنان داده بود. و در آن روز منادى اهل شام ندا داد اى مردم عراق چرا در اين سرزمين پليد فرود آمده ايد! ما افراد قبيله ازد شنوة هستيم نه ازد عمان ، اى مردم عراق امروز براى شما بهره يى جز سنگ و نااميدى نيست .
نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از اسماعيل سدى ، از بكر بن تغليب نقل مى كند كه مى گفته است كسى براى من نقل كرد و گفت خودم از اشعث بن قيس ، روز جنگ براى پس گرفتن فرات كه بسيار محتمل رنج شد و به دست خويش چند مرد شامى را كشت ، شنيدم مى گفت به خدا سوگند هر چند جنگ و كشتار مردمى را كه اهل نمازند خوش نمى دارم ولى من همراه كسى هستم كه در مسلمانى از من مقدمتر و به كتاب و سنت داناتر است و او آن كسى است كه جان خود را هم مى بخشد.
نصر مى گويد: ظبيان بن عماره تميمى بر مردم شام حمله كرد و اين ابيات را مى خواند:
اى ظبيان آيا مى پندارى كه ميان ساكنان زمين بدون آب براى تو زندگى خواهدبود! نه ، سوگند به خداى زمين و آسمان ؛ بنابراين شمشير بر چهره دشمنان مكار بزن ...
گويد: به خدا سوگند چندان به آنان شمشير زد كه ميان او و آب را آزاد گذاشتند.
نصر مى گويد: اشتر در آن روز حارث بن همام نخعى را كه از خاندان صهبان بود فرا خواند و رايت خويش را به او سپرد و گفت : اى حارث ! اگر نه اين است كه مى دانم تا پاى جان و مرگ صبر و ايستادگى مى كنى رايت خود را از تو پس مى گرفتم و تو را به كرامت خويش مخصوص نمى كردم . حارث گفت : اى مالك ! به خدا سوگند امروز ترا سخت شاد خواهم كرد تو از پى من بيا و سپس رايت را پيش برد و اين رجز را خواند:
اى مرد خوبيها! اى بهترين فرد نخع ! و اى كسى كه هرگاه بيم و ترس ‍ همگانى مى شود نصرت از توست و اى كسى كه چون جنگ واقع مى شود گرفتارى را برطرف مى كنى و تو در اثر جنگهاى سخت و پياپى جوان و كم تجربه نيستى ... اشتر گفت : اى حارث ! پيش من بيا و چون نزديك آمد اشتر سرش را بوسيد و گفت : امروز از اين سر جز نيكان و برگزيدگان پيروى نمى كنند. سپس اشتر ميان ياران خود فرياد بر آورد كه جانم فداى شما باد! پايدارى و مقاومت كنيد چون مقاومت شخص سختگيرى كه به فتح اميدوار است . وقتى نيزه ها به شما برخورد در آن فرو رويد، پيچ و تاب بخوريد و چون شمشيرها بر شما فرود آمد هر يك [ از شما ] دندان بفشارد كه اين براى حفظ سر بهتر است و سپس با جلو سر خود از آن قوم استقبال كنيد.
گويد: آن روز اشتر سوار بر اسبى سياه دم بريده بود كه از سياهى چون پر زاغ بود و به دست خويش هفت تن از بزرگان و سران سپاه شام را كشت و آنان عبارت بودند از صالح بن فيروز عكى ، مالك بن ادهم سلمانى ، رياح بن عتيك غسانى ، اجلح بن منصور كندى كه سواركار گزيده مردم شام بود ، ابراهيم بن وضاح جمحى ، زامل بن عبيد خرامى و محمد بن روضة
جمحى .
نصر مى گويد: نخستين كسى را كه اشتر در آن روز به دست خويش كشت صالح بن فيروز بود كه او اشتر را به جنگ با خود دعوت كرد و چنين خواند:
اى دارنده اسب گزينه سياه ! اگر مى خواهى جلو بيا، بيا كه من فرزند كسى هستم كه داراى عزت و گرامى و سرور قبيله عك و تمام عك بوده است ، اين را بدان .
نصر مى گويد: صالح به شجاعت و دليرى مشهور بود. اشتر به مقابله او رفت و چنين گفت :
من بهترين فرزند قبيله مذحج هستم . خودم و پدر و مادرم گزيده ترين ايشانيم . سوگند خورده ام كه بر نگردم تا با اين شمشيرم كه صيقل يافته است ضربتى شگفت انگيز زنم .
و سپس بر صالح حمله برد و او را كشت . در اين هنگام مالك بن ادهم سلمانى كه او هم از ناموران ايشان بود با نيزه به اشتر حمله آورد كه چون نزديك شد اشتر بر روى اسب خود چرخيد و جا خالى كرد و نيزه او به خطا رفت . اشتر سپس بر اسب خود استوار نشست و بر مرد شامى حمله كرد و او را با نيزه كشت و پس از او رياح بن عتيك و ابراهيم بن وضاح را كشت و آنگاه زامل بن عقيل كه سواركارى نام آور بود با نيزه به اشتر حمله آورد. نيزه اش به زره اشتر بند شد و او را از اسب فرو افكند ولى زخم كارى نبود. اشتر در حالى كه پياده بود با شمشير به او يورش آورد و اسب او را پى كرد و چنين مى خواند.
چاره از كشته شدن من يا كشته شدن تو نيست كه چهار تن از شما را پيش از تو كشتم و هر چهار تن چون تو پهلوان بودند.
و در حالى كه هر دو پياده بودند با شمشير بر او ضربه زد و او را كشت . سپس ‍ محمد بن روضة به جنگ او آمد و او در حالى كه به عراقيان ضربات سختى زده بود چنين مى خواند:
اى مردم كوفه ! اى اهل فتنه ها، اى كشندگان عثمان . آن مرد امين و برگزيده كه كشته شدن او دلم را براى هميشه اندوهگين ساخته است ، شما را ضربه مى زنم ولى ابوحسن را نمى بينم .
اشتر بر او حمله كرد و او را كشت و چنين مى خواند:
خداوند از رحمت خود جز عثمان را دور نكند و خداوند بر شما خوارى و زبونى فرو آورد و اندوههاى شما را تسليت نبخشد.
سپس اجلح بن منصور كندى كه از سواركاران و دليران بنام عرب بود و بر اسبى به نام لاحق سوار بود به مبارزه اشتر آمد ولى همينكه اشتر با او روياروى شد از اين كار كراهت پيدا كرد، در عين حال از برگشتن آزرم داشت آن دو با شمشير به يكديگر ضربه زدند كه اشتر بر او پيشى گرفت و او را كشت . خواهر اجلح در مرثيه او چنين سروده است :
هان ! بر مرد مورد اعتماد گريه كن ، كه همانا به خدا سوگند بر كشته شدن آن پهلوان بلند مرتبه كه نظيرى چون او ميان ما نيست به گريستن گرفتاريم ...
چون شعر او به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود: آرى اين جزع و بيتابى زنان در اختيار خودشان نيست ولى آن مردان به زنان خود زيان رساندند و آنان را بيوه و اندوهگين و بينوا ساختند؛ خدا معاويه را بكشد. خدايا! گناهان و خطاهاى ايشان و سنگينى آن را همراه گناهان خود معاويه بر او بار كن . پروردگارا او را عفو مكن !
نصر همچنين مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر، از شعبى ، از حارث بن ادهم و از صعصعه نقل مى كرد كه مى گفته اند در يوم الماء (185) اشتر آمد و با شمشير خود بر عموم مردم شام حمله كرد و ضربه مى زد تا آنان را از كنار شريعه بيرون راند و چنين رجز مى خواند:
از آنچه گذشته و فوت شده است ياد مكنيد. سوگند به پروردگارم ، كه مردگان را پس از آنكه خاك و پوسيده شده اند بر مى انگيزاند، كه من سواران و اسبان خود را در حالى كه ژوليده موى و غبار آلود باشند وارد شريعه فرات مى كنم مگر اينكه گفته شود اشتر درگذشت .
گويد: رايت اشعث بن قيس همراه معاوية بن حارث بود. اشعث به او گفت : به جان پدرت سوگند كه قبيله نخع بهتر از قبيله كنده نيست ، درفش خود را پيش ببر كه بهره از آن كسى است كه پيش برود. درفش اشعث پيش رفت و مردان به يكديگر حمله كردند. در آن روز ابوالاعور سلمى حمله آورد و اشتر نيز بر او يورش آورد، ولى هيچيك از عهده ديگرى بر نيامدند. شرحبيل بن سمط هم بر اشعث حمله كرد كه آن دو هم از پس يكديگر بر نيامدند. حو شب ذوظليم هم به اشعث حمله كرد و بدون اينكه از عهده يكديگر برآيند از هم جدا شدند. و همين گونه بودند تا سرانجام شاميان از كنار آب رانده شدند و عراقيان شريعه را تصرف كردند.
نصر مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى نقل مى كرد كه چون مردم عراق بر آب چيره شدند عمروعاص به معاويه گفت : اى معاويه اكنون اگر آن قوم همان گونه كه ديروز تو آنان را از آب بازداشتى ترا از آب بازدارند چه مى كنى و خيال تو چيست ؟ آيا بر عهده خود مى بينى كه بتوانى تو هم بر آنان ضربه بزنى همان گونه كه آنان بر تو ضربه زدند! از اينكه بدى سيرت خود را براى آنان كشف كردى چه سودى بردى ؟ معاويه گفت : گذشته را رها كن اينك به على چه گمان دارى ؟ گفت : گمان من اين است كه او در مورد تو آنچه را كه تو در مورد او روا داشتى روا نمى دارد و چيزى كه او براى آن آمده است چيزى غير از آب است . گويد: معاويه به او سخنى گفت كه عمرو را خشمگين ساخت و اين ابيات را سرود:
به تو فرمانى دادم و آن را نادرست دانستى و پسر ابى سرح هم با من مخالفت كرد و از راءى و خرد چشم پوشيدى و براى جنگ هيچ راه گشايشى نديدى . قوچهاى عراق را چگونه ديدى ؟ مگر نه اين بود كه به جمع ما شاخ زدند، چه شاخ زدنى . اگر آنان فردا چنين ضربتى بما بزنند تو بايد سرنوشتى چون زبير يا طلحه داشته باشى ...
نصر مى گويد: اصحاب على عليه السلام به او گفتند: اى اميرالمومنين آنان را از آب بازدار همانگونه كه آنان ترا از آن بازداشتند. فرمود: نه ، ميان آنان و شريعه را باز بگذاريد. من كارى را كه جاهلان انجام دادند انجام نمى دهم . بزودى كتاب خدا را برايشان عرضه مى دارم و آنان را به هدايت فرا مى خوانم اگر پذيرفتند چه بهتر و گرنه به خواست خدا در لبه تيز شمشير بى نيازى است . گويد: به خدا سوگند روز را به شب نرساندند تا آنكه سقاها و شتران آبكش عراقيان و شاميان بر كنار آب بودند و هيچكس به كس ديگر آزار نمى رساند